• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
847
پسندها
5,440
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #601
دقایقی بعد خاله و توران هم برای بدرقه ما آمدند. خاله بقچه‌ای را به دستم داد و گفت:
- این مال زهراست.
بعد پلاستیکی را که دو لقمه بزرگ نان پیچیده داخلش بود دستم داد.
- اینم ناهارتون، سلام منو به زهرا برسون و بگو که دلتنگشم.
- حتماً خاله، غصه زهرا رو نخورید خداش بزرگه.
- می‌دونم دخترم می‌دونم، خدا همراه شما هم باشه.
بالاخره با همه خداحافظی کرده و در‌حالی‌که رضا وسایل مرا برداشته بود از خانه خاله بیرون آمده و خود را به ماشین رساندیم. در عقب را باز کرده بودم و وسایل درون دستم را داخل می‌گذاشتم که صدای گلی مرا متوجه کرد.
- وای ساریناخانم! دارید برمی‌گردید؟
همین که برگشتم در بغل گلی فرو رفتم.
- چطوری گلی؟
گلی کمی از من جدا شد.
- خانم! گزارشتون خیلی خوب بود دستتون درد نکنه.
- خواهش می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
847
پسندها
5,440
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #602
رضا سکوت بین‌مان را شکست.
- سارینا! حالت چطوره؟
نگاهم را از جاده گرفتم و به او دوختم.
- بد رضا... خیلی بد.
- غم به دلت راه نده، پلیس علی رو پیدا می‌کنه.
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم. نگاهم را به جاده دوختم.
- علی هیچ خیانتی نکرده، موقعی که پاسگاهشون اشغال شده همه رو کشتن، ولی اونو با خودشون بردن.
رضا لحظه‌ای به طرفم برگشت.
- برای چی؟
- نمی‌دونم، خودش هم نمی‌دونست.
- حتماً یه دلیلی داشته که بقیه رو کشتن و اونو زنده نگه داشتن.
بعد از چند لحظه مکث به طرف رضا برگشتم.
- رضا؟... چرا به علی گفتن خائن؟
رضا دنده را عوض کرد و همان‌طور که چشمش به جاده بود گفت:
- خب واضحه خواهر من، خودتو بذار جای مأمورها... به یه پاسگاه مرزی حمله شده، همه قتل‌عام شدن جز یه نفر، که اتفاقاً اون یه نفر کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
847
پسندها
5,440
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #603
دوباره چند دقیقه سکوت میان‌مان برقرار شد و باز رضا سکوت را شکست و با لحن سرخوشی گفت:
- خب آبجی کوچیکه بگو غیر علی چی دلت می‌خواد؟
خوب می‌فهمیدم رضا می‌خواهد حال مرا خوب کند، نخواستم توی ذوقش بزنم پس من هم لبخند زدم.
- داداش کوچیکه! الان دلم فقط یه حموم درست و حسابی می‌خواد، این‌قدر تن و بدنم عرق کرده که می‌دونم پیاده شدم باید خوشبوکننده بزنی.
- خوب شد خودت گفتی... هی می‌خواستم بپرسم این بو از کجا میاد؟ دیگه کارمو راحت کردی.
چشم‌هایم را ریز کردم تا جوابی درخور این حرفش بدهم که صدای شکمم بلند شد با چشمان گرد شده دستم را به شکمم گرفتم. رضا نگاهی کرد و بعد قهقهه‌اش بلند شد.
- زهرمار... نخند!
رضا از میان خنده گفت:
- فکر کنم قبل حموم باید فکر شکمت باشم.
خودم هم خنده‌ام گرفت.
- پاک آبروم رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
847
پسندها
5,440
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #604
بدون آن‌که توجهی به رضا داشته باشم‌ با ولع تا انتهای لقمه را خوردم.
- معلومه بدجور‌ بهت گرسنگی دادن.
تازه حواسم به رضا جمع شد. کاملاً به طرف من برگشته بود و با لقمه نیم‌خورده‌ای که در دست داشت لبخند میزد.
- حیثیتم کامل رفت نه؟
- فدای سرت آبجی!
قسمت خورده شده لقمه‌اش را جدا کرد و بقیه را به طرف من گرفت.
- بگیر اینو هم تو بخور.
- وای نه رضا! گشنه‌ام نیست.
- این‌طوری که تو اون بدبخت رو‌ محو کردی معلومه هنوز‌ جا داری... بگیر اینو.
- دیگه این‌قدر... .
رضا نگذاشت حرفم کامل شود. لقمه را در دستم گذاشت.
- بگیر دختر! یکی نشناستت فکر‌ می‌کنه واقعاً تعارفی هستی... بخور حرف هم نزن.
تکه‌ای از لقمه را که در دست داشت در دهان گذاشت و ماشین را روشن کرد. لقمه را با شوق نگاه کردم.
- ممنون داداش!
رضا «نوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
847
پسندها
5,440
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #605
لقمه را تمام کرده بودم. نگاه قدرشناسانه‌ای به رضا کردم.
- ممنونم داداش! من تو رو نداشتم چیکار باید می‌کردم؟
- هیچی باید به آقا می‌گفتی دویست میلیون جور کنه، بعد آقا به جای این‌که دویست میلیون بده به آدم‌دزدها چهارصد میلیون می‌داد به یکی دیگه جنازه اون‌ها رو براش بیاره.
سری به نشانه تأیید تکان دادم.
- البته همراهش هم پوست از سر من بکنن.
رضا لبخندی زد و بعد از کمی سکوت گفت:
- یه زنگ بزن به مادر و آقا، این چند روز که تماس نگرفتی کلی نگرانت شدن.
دست در جیب کوله کردم.
- گوشیم شارژ نداره.
- توی داشبورد پاور هست بزن شارژ کن.
گوشی را از کیف و پاوربانک را هم از داشبورد بیرون آوردم، بهم وصل کرده و‌ هر دو‌ را روی داشبورد گذاشتم.
- با گوشی من بهشون زنگ بزن.
- نمی‌خواد حالا شارژ میشه.
اصلاً آمادگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
847
پسندها
5,440
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #606
رضا بلند خندید.
- وای دختر! هنوز یادته؟ الکی به «ایش ایش» حساس بودی، اون هم افتاده بود دست من سر هر چیزی می‌گفتم تا بیفتی دنبالم... ولی خیلی کیف داشت.
- بله آقا رضا! شما هنوز اون ذات خبیثت رو داری، مسئله اینه من دیگه حساس نیستم.
رضا یک لحظه نگاه از جاده گرفت و‌ لبخندی به من زد.
- آبجی خودمی... .
من هم لبخندی در جوابش زدم.
- تو هم داداشی خودمی.
گوشی را از روی داشبورد برداشتم و روشن کردم. تماس‌هایی از رضا داشتم و بعد پیام تماس‌های از دست رفته آمد. رضا، ایران، شهرزاد و بابا... نگاهم میخ شماره بابا شد. نمی‌توانستم با او‌ صحبت کنم. روی شماره ایران برگشتم و تا خواستم وصل کنم، نام تقی‌پور‌ روی صفحه آمد.
- اَه... بر خرمگس معرکه لعنت!
ناچار تماس را وصل کردم.
- سلام.
- سلام خانم ماندگار! چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
847
پسندها
5,440
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #607
همان‌طور که از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم با بغض زبان باز کردم.
- علی لاغر شده بود، غذای درست و حسابی بهش نمی‌دادن، صورتش کبود بود، لباسش پاره بود، معلوم بود کتکش زدن، الان هم معلوم نیست کجا بردنش، مطمئنم از مرز ردش کردن، اون‌ها علی رو سالم نمی‌ذارن.
به طرف رضا برگشتم و با زاری گفتم:
- رضا من هیچ‌کاری نکردم، گذاشتم راحت ببرنش، حتی خودمو ازش قایم کردم، دل بی‌صاحاب خودم به درک، علی دلتنگم بود، من بهش ظلم کردم، آخ علی... منو ببخش، منو ببخش که این‌قدر احمقم.
دستانم را روی صورتم گذاشتم و گریه کردم.
- آبجی گریه نکن! باور کن با خودخوری هیچی حل نمی‌شه، باید قوی باشی تا بتونی علی رو برگردونی، الان فقط تو هستی که اون‌ها رو دیدی، می‌تونی بری به پلیس بگی چه شکلی بودن، پلیس هویت اون‌ها رو که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
847
پسندها
5,440
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #608
دستی به صورتم کشیدم و به اطراف نگاه کردم.
- آبجی! اول‌ میریم هتل.
ناگهان زهرا و امانتی‌هایش یادم آمد.
- نه اول‌ برو‌ یه جای دیگه.
- فقط بگو کجا؟
آدرس خوابگاه را دادم و چند دقیقه بعد رضا مرا به مقابل خوابگاه رساند. از ماشین پیاده شده و داخل رفتم.
- سلام خانم اوحدی!
خانم اوحدی که مشغول خواندن چیزی بود، سر بالا کرد و با دیدن من لبخندی زد.
- سلام خانم! باز اومدین ساکن بشید؟
در جوابش لبخندی زدم.
- نه با زهرا کار دارم، هست؟

- آره، طبقه بالاست، میرم صداش کنم.
- ممنون میشم، بهش بگید جلوی درم.
اوحدی هنوز از پشت پیشخوان بیرون نیامده بود که از در خوابگاه خارج شدم. وسایل زهرا را از روی صندلی عقب برداشتم. رضا هم از ماشین پیاده شده و به آن تکیه داده بود. وسایل را روی کاپوت ماشین گذاشتم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
847
پسندها
5,440
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #609
زهرا نگاهی به گوشی کرد.
- ولی خانم.
- ولی نداره، من گرفتار بودم تو کمکم کردی رفتم پیش خاله، خاله به‌خاطر تو بهم خیلی محبت کرد، این فقط برای جبران محبت‌های تو و خاله‌س.
اشک در چشمان زهرا جمع شده بود.
- حالش خوب بود؟
- آره خوب بودن.
بقیه وسایلش را هم به دستش دادم.
- این‌ها رو هم خاله برات فرستاده.
زهرا که با گرفتن وسایلش اشک‌هایش روان شده بود. نگاهش‌ را به بقچه دوخت و گفت:
- بمیرم که هنوز به فکر منه.
برای این‌که از غم بیرون بیاید روی بازویش زدم.
- تازه کلی هم خبر برات دارم.
نگاهش را بالا آورد و به من دوخت.
- توران زن ظاهر شده.
- ها خانم؟!... اَی دختر سرتق! آخر ظاهر گرفتش؟ خانم این ظاهر از همون اول هم چشمش روی توران بود، رو نمی‌کرد ولی من می‌دونستم... پس بالاخره گرفتش پسره‌ی جَلَب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
847
پسندها
5,440
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #610
ساعتی بعد من در اتاق خودم در هتل روی تخت‌هایی که رویه قهوه‌ای داشتند نشسته و چشمانم را به‌ پرده‌های حریری دوخته بودم که آن‌ها هم رویه قهوه‌ای داشتند و به این فکر می‌کردم که دو ساعت دیگر که رضا به سراغم می‌آید تا پیش پلیس برویم چه چیزهایی باید به آن‌ها بگویم؟ تنها امیدم برای نجات علی پلیس بود. باید دقیق چهره‌‌ی رئیس را برای آن‌ها تشریح می‌کردم تا بتوانند هویت او‌ را تشخیص دهند، اما باز هم مطمئن بودم او از مرز رد شده و به راحتی به دست پلیس نمی‌افتد. چرا که آن‌قدر از کارش مطمئن بود که مرا با این‌که چهره‌اش را دیده بودم، آزاد کرد. با اطمینانی که او برای گیر نیفتادن داشت، امیدم برای پیدا کردن علی کمرنگ‌تر میشد. حتماً الان جایی بود که می‌دانست دست پلیس به او نمی‌رسد. درست است آن‌ها از مرز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا