- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 847
- پسندها
- 5,440
- امتیازها
- 22,273
- مدالها
- 15
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #601
دقایقی بعد خاله و توران هم برای بدرقه ما آمدند. خاله بقچهای را به دستم داد و گفت:
- این مال زهراست.
بعد پلاستیکی را که دو لقمه بزرگ نان پیچیده داخلش بود دستم داد.
- اینم ناهارتون، سلام منو به زهرا برسون و بگو که دلتنگشم.
- حتماً خاله، غصه زهرا رو نخورید خداش بزرگه.
- میدونم دخترم میدونم، خدا همراه شما هم باشه.
بالاخره با همه خداحافظی کرده و درحالیکه رضا وسایل مرا برداشته بود از خانه خاله بیرون آمده و خود را به ماشین رساندیم. در عقب را باز کرده بودم و وسایل درون دستم را داخل میگذاشتم که صدای گلی مرا متوجه کرد.
- وای ساریناخانم! دارید برمیگردید؟
همین که برگشتم در بغل گلی فرو رفتم.
- چطوری گلی؟
گلی کمی از من جدا شد.
- خانم! گزارشتون خیلی خوب بود دستتون درد نکنه.
- خواهش میکنم...
- این مال زهراست.
بعد پلاستیکی را که دو لقمه بزرگ نان پیچیده داخلش بود دستم داد.
- اینم ناهارتون، سلام منو به زهرا برسون و بگو که دلتنگشم.
- حتماً خاله، غصه زهرا رو نخورید خداش بزرگه.
- میدونم دخترم میدونم، خدا همراه شما هم باشه.
بالاخره با همه خداحافظی کرده و درحالیکه رضا وسایل مرا برداشته بود از خانه خاله بیرون آمده و خود را به ماشین رساندیم. در عقب را باز کرده بودم و وسایل درون دستم را داخل میگذاشتم که صدای گلی مرا متوجه کرد.
- وای ساریناخانم! دارید برمیگردید؟
همین که برگشتم در بغل گلی فرو رفتم.
- چطوری گلی؟
گلی کمی از من جدا شد.
- خانم! گزارشتون خیلی خوب بود دستتون درد نکنه.
- خواهش میکنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.