• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #611
رضا ماشین را مقابل یک خانه معمولی در یک محله معمولی‌تر اما کاملاً خلوت نگه داشت و «پیاده شو» گفت. پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم. هیچ نشانی از اداره آگاهی وجود نداشت.
- رضا! این‌جا کجاست؟
رضا به همان خانه عادی که با نمایی سنگ مرمر و درِ سفید روبه‌رویمان قرار داشت با سر اشاره کرد.
- باید بریم داخل.
رضا عرض خیابان باریک را طی کرد و مقابل خانه قرار گرفت. با کمی تردید دنبالش به راه افتادم. رضا زنگ آیفون را فشرد و در پاسخ «بفرمایید» فرد پشت آیفون گفت:
- کشاورز هستم آقای قدسی‌پور هماهنگ کردن.
این نام را کجا‌ شنیده بودم؟ فرصت فکر‌ کردن نداشتم. در باز شد و رضا داخل رفت. سریع دنبالش رفتم و خودم را به رضا رساندم.
- رضا قرار بود بریم اداره آگاهی.
- خب این‌جا هم آگاهیه.
بازویش را گرفتم و عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #612
رضا اخم کرد.
- سارینا! این حرف‌ها چیه؟
- خب... من از این‌ها می‌ترسم.
رضا به آنی از کوره در رفت.
- سارینا! هیچ معلوم هست مود تو چیه؟ اون‌جایی که نباید بترسی می‌ترسی، بعد اون‌جایی که باید بترسی عین...
کمی مکث کرد، جلوی زبانش را گرفت و زیر لب «الله اکبر» گفت و عصبی ادامه داد:
- اون موقعی که چوب توی لونه زنبور می‌کردی نمی‌ترسیدی؟ از اون‌هایی که هزارتا بلا می‌تونستن سرت بیارن نترسیدی؟ بعد این‌جا که هیچ کاری باهات ندارن می‌ترسی؟
- این‌ها مأمور اطلاعاتن می‌فهمی؟
رضا کمی به طرفم خم شد. عصبانیتش از حرکات دستش مشخص بود.
- من اصلاً نمی‌فهمم چرا تو این‌قدر از پلیس و مأمورها می‌ترسی؟ چرا اون‌موقع که می‌رفتی بین صدتا مرد قلچماق نمی‌ترسیدی؟ ها؟ اون موقع باید می‌ترسیدی و جلو نمی‌رفتی نه الان؟
رضا با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #613
مأمور به رضا گفت:
- لطفاً شما همین‌جا بمونید.
نگاه نگرانی به رضا انداختم. لبخند تأییدی زد و به لبه‌ باغچه‌ای که دو طرف پله‌ها بود اشاره کرد.
- من همین‌جا نشستم تا برگردی.
ته دلم می‌ترسیدم، اما‌ لبخندی به رضا زده و همراه مرد جوان داخل خانه شدم. درونش هیچ اثاثیه‌ای دیده نمی‌شد. از راهرو کوچک جلوی خانه که گذشتیم به سالن کوچکی رسیدیم که فقط یک میز و سه صندلی گوشه آن دیده میشد و مرد جوان دیگری که مقابلش لپ‌تاپی باز بود و با نگاهی از پشت آن مرا دید میزد پشت میز نشسته بود. با راهنمایی مرد جوانِ همراهم به تنهایی وارد اتاقی که سمت چپ راهرو بود، شدم. در اتاق هم هیچ اثاثی جز یک میز چوبی و دو صندلی وجود نداشت. روی میز یک بطری آب و لیوان یکبارمصرف قرار داشت. نگاه نگرانم را از میز چرخانده و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #614
مأمور بازجو ریزریز وقایع رخ داده را به همراه همه توصیفات از زیر زبانم بیرون کشید هوا دیگر تاریک شده بود که صحبت‌هایمان تمام شد. گرچه اتاق با نور لامپ روشن میشد اما از تاریکی پشت پنجره فهمیدم که شب شده است. مأمور بازجو خواست از روی تبلتی که وسط جلسه مأمور جوان راهنمایم برایش آورده بود، محل مقر و کاروانسرا را روی نقشه نشان دهم. برای پیدا کردن مقر مشکلی نداشتم، اما برای کاروانسرا آنقدر تصاویر را جابه‌جا کردم تا بالاخره مکانش را پیدا کرده و نشان دادم. به گمانم دیگر از حفظ هم بتوانم خودم را به آن‌جا برسانم. تمام مدتی که در اتاق روی صندلی‌های سخت درحال جواب پس دادن بودم را فقط با فکر به علی تحمل کرده و سعی کردم تا کلافه نشوم و ریزترین مسائل را هم بازگو کنم شاید باعث شود این‌ها زودتر علی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #615
توجه‌ام به ضربه آرامی جلب شد که بازجو روی شانه جوان زد و او را متوجه کرد که زیادی حرف زده و بعد رو به من گفت:
- ممنونم خانم ماندگار! کمک زیادی کردید.
فهمیدم کارشان با من تمام شده.
- می‌تونم برم؟
بازجو اشاره‌ای به در کرد.
- بله، بفرمایید، نگران آقای درویشیان هم نباشید ما تمام تلاشمون رو می‌کنیم.
فقط سری تکان داده، بلند شدم و آرام از اتاق خارج شدم. مأمور راهنما در سالن بود. با دیدن من ایستاد.
آرام گفتم:
- گفتن می‌تونم برم.
- بله بفرمایید، می‌تونید برگردید شیراز.
سری تکان دادم و‌ به طرف در خروج رفتم. از در که خارج شدم رضا را دیدم که پشت به من لبه باغچه کوچک کنار‌ پله‌ها نشسته بود و با صدای بازشدن در سر برگرداند.
- اومدی؟
نزدیکش شدم.
- رضا؟
بلند شد و ایستاد.
- بریم؟
- این‌جا چرا این‌قدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #616
کمی به طرف رضا برگشتم.
- همون‌هایی که منو گرفتن.
- آها... از کجا می‌دونی می‌شناختن؟
- از زیر زبون یکیشون در رفت، تازه فکر کنم این دو تا رو یکی دیگه استخدام کرده، می‌دونی... باید خودم می‌فهمیدم که اصل کاری رئیس نیست و یه بالادستی دارن، حتی فکر کنم قتل‌عام پاسگاه هم کار همون بالاییه باشه، کار رئیس نیست.
- اینو دیگه از کجا می‌دونی؟
- آخه رئیس یه بار گفت من تمیز کار می‌کنم، مطمئنم اون آدمی نیست که دستور بده سر ببرن، اون اگه بود یه جور دیگه عمل می‌کرد، سر بریدن کار یه آدم وحشیه، همونی که رئیس رو استخدام کرده.
رضا پوزخندی زد.
- نگو که از رئیس خوشت اومده؟
با چشمان درشت شده کاملاً به طرف او‌ برگشتم.
- رضا! از تو توقع نداشتم، من فقط گفتم رئیس چه جور آدمیه، همین.
بعد رویم‌ را کاملاً برگرداندم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #617
در رستوران هتل با بی‌میلی مشغول بازی با تکه‌های کباب درون برنج بودم و به علی فکر می‌کردم که صدای رضا مرا از فکر بیرون آورد.
- یادت باشه رفتی بالا یه زنگ به خونه بزنی، اون‌جا که بودیم مادر زنگ زد، هم مادر، هم آقا نگرانت هستن، چند روزه ازت خبری ندارن، از قبل بهشون گفتم گوشیت خراب شده، عصری هم گفتم پیدات کردم اما فعلاً پیشت نیستم.
من که نگاهم به رضا بود که چگونه میان خوردن حرف هم می‌زند گفتم:
- خودت وقتی می‌رفتیم گفتی گوشی همراهت نباشه من هم گذاشتمش توی اتاق بمونه.
- درسته... ولی فکر نمی‌کردم امروز اصلاً بهشون زنگ نزده باشی.
تکه‌ای از کباب درون بشقاب را به‌ چنگال کشیده، بالا آورده و همان‌طور که نگاهش می‌کردم گفتم:
- می‌دونن اومدی دنبالم؟
رضا چنگالی را که داخل دهانش کرده بود را بیرون آورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #618
رضا کمی مکث کرد.
- باشه آبجی... همون روز که زنگ زدن رفتم سراغ حسابت، سیزده تومن توی حساب داشتی، چون نمی‌شد ماشین تو رو فروخت، رفتم نمایشگاه یکی از رفقا گفتم پول لازمم ماشینم رو سی و پنج برداشت. صبح فرداش هم رفتم بانک سراغ صندوق امانات، دلارها رو برداشتم با حساب سرانگشتی دیدم با دلار سه و پونصد، تقریباً شصت و هفت تومن میشه، کسری پول رو از حساب خودم گذاشتم. برای این‌که بقیه پول‌ها رو دلار کنم ترسیدم برم ملاصدرا، گفتم صرافی محمدزاده همون‌جاس یهو خبر میشه به آقا خبر میده، هرچی باشه صراف معتمد آقاست و من هم می‌شناسه، رفتم زند و خورده‌خورده دلار خریدم، شانس آوردم یه روزه گیرم اومد، نه این‌که دلار داره گرون میشه همه خریدار شدن فروشنده کم بود.
من که با ابروهای درهم درحال حساب کتاب ذهنی بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #619
شانه‌ای بالا انداختم و دوباره مشغول بازی با غذا شدم.
- می‌خوام از زیر دِین بابا بیام بیرون.
- یعنی چی؟
- می‌خوام روی پای خودم وایسم.
- منظورت چیه؟
کمی کلافه شدم.
- رضا دیگه دوست ندارم بابا برام کاری کنه، همین!
و کمی آرام‌تر گفتم:
- پولش رو نمی‌خوام.
رضا تعجب کرده بود.
- می‌فهمی چی میگی؟ آقا پدرته، همه ثروتش هم مال توئه.
- من از بابا پول نمی‌خوام، کاش یه خورده به من اهمیت می‌داد.
- این حرف رو نزن، من که توی تموم این سال‌ها از نزدیک دیدم چقدر آقا بهت اهمیت میده، همیشه نگرانته، این چند مدت که خونه نبودی این‌قدر دلتنگت شده بود که وقتی فهمید می‌خوام بیام دنبالت سریع رضایت داد ماشینت رو بردارم و گفت هرطور شده حتی با زور برت گردونم خونه.
- بابا همیشه همینه، فقط با زور می‌خواد تصمیماتش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #620
بعد از شام بدون معطلی خود را به اتاقم رساندم تا فقط آرام بگیرم. تن و بدنم از بی‌توانی زار میزد. بعد از چند روز پرتنش و یک روز پرکار به آرامش خواب شدیداً احتیاج داشتم. سریع کارهایم را انجام دادم و خسته از روز پرمشغله‌ای که گذرانده بودم چراغ اتاق را خاموش کرده و روی تخت هتل دراز کشیدم تا بخوابم. به چند شب گذشته فکر کردم. خوابیدن در کانکس روی آن پتوهایی که معلوم نبود چه کسانی استفاده کرده‌اند و سرمایی که تا خود صبح به جانم می‌نشست به یادم آمد. چقدر خوابیدن سخت بود اما اکنون در یک اتاق گرم و در یک تخت نرم و تمیز با لذت می‌خواستم تن خسته‌ام را به خواب بسپارم و چقدر هم خسته بودم. روزی پر از کار و درگیری را پشت سر گذاشته بودم و از همان اول صبح لحظه‌ای آرام نداشتم و بدتر از تن و بدن خسته و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا