نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,977
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,638
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #41
به سمت اتاقش رفت و از زیر تخت آنچه را که می‌خواست به راحتی پیدا کرد.
آلبوم را ورق زد تا به عکس‌های نامزدی راحیل رسید.
راحیل را نمی‌دید که در لباس شیک و زیبای نامزدی مثل فرشته‌ها می‌درخشید. سینا را نمی‌دید. عمو کاوه و خاله زمرد را نمی‌دید. اهورا را نمی‌دید که به بهانه‌ی نامزدی تنها خواهرش به ایران برگشته بود. مامان مهتا را نمی‌دید با چشم‌های خندان و مهربانش!
فقط و فقط خودش را می‌دید...!
خودش را می‌دید با ماکسی شیک و گران قیمت سرخابی رنگش و دست‌های آراز را می‌دید که دور شانه‌اش حلقه شده بود.
به لب‌های براق سرخابی رنگش خیره شد و دوباره اسیر خاطرات گذشته شد...

***
{ زمان گذشته: }


در آینه قدی داخل سالن نگاهی به خودش انداخت.
لباسش بی‌نقص بود؛ با وسواس هیکلش را از نظر گذراند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,638
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #42
صدای آراز را در نزدیکی خود شنید که زمزمه کرد:
- بریم خانوم خوشگلم؟
به سمت آراز برگشت و بوسه‌ای ناگهانی مهمان گونه‌اش شد.
چشم‌هایش را بست و سعی کرد لبخند بزند.
لبخند زد و ادامه داد:
- بریم.
و بلافاصله جمله‌اش را اصلاح کرد:
- بریم عزیزم!

***
{ زمان حال: }


صدای زنگ در، ماهک را از جا پراند.
با عجله آلبوم را زیر تختش هول داد و به سمت در رفت.
صدای اهورا را از آن طرف در شنید که گفت:
- خاله مهتا!
مانتوی چهارخانه‌اش را روی تاپش پوشید و در را باز کرد و سلام کرد.
اهورا جواب سلامش را داد:
- سلام خوبی؟
ماهک سری تکان داد و گفت:
- مرسی!
اهورا پرسید:
- خاله نیست؟
ماهک پاسخ داد:
- نه! با مامانت و عمه آناهید و آیسو رفتن دنبال لباس برای عروسی راحیل!
اهورا اَخم‌هایش را در هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,638
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #43
ماهک لبخند زد و گفت:
- مگه ما بهت گفتیم دنبال‌مون بیای؟ مامان و خاله زمرد به من و راحیل اجازه‌ دادن که برای اولین‌بار خودمون بریم خرید بعد تو، توی کوچه جلوی ما سبز شدی و غیرتی شدی که چرا تنهایی داریم می‌ریم خرید.
اهورا خندید و سر تکان داد.
ماهک آه عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت و گفت:
- اما حالا دیگه ماهک اون روزها نیستم اهورا!
اهورا لحظه‌ای خیره نگاهش کرد؛ لازم به گفتن نبود!
او با ماهک بزرگ شده بود و خوب می‌فهمید شیطنت‌ها و نشاط آن ماهک چیزی در وجود زن خسته و نگران مقابلش وجود ندارد.
تصمیمش را ناگهانی گرفت و بی‌توجه به جمله‌ی قبل ماهک پرسید:
- حالا برای عروسی راحیل لباس خریدی؟
ماهک پاسخ داد:
- نه! میرم می‌خرم...خرید من زیاد طول نمی‌کشه.
اهورا اَبرویی بالا انداخت و با مرموزیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,638
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #44
ماهک متعجب نگاهش کرد و اهورا ادامه داد:
- می‌خوام لباس بخرم، باهام میای؟
ماهک متعجب زمزمه کرد:
- من؟!
اهورا راضی از خوردن تیرش به هدف ادامه داد:
- آره! میای؟!
ماهک دودل جواب داد:
- آخه...
اهورا قبل از اینکه بهانه دست ماهک بدهد سریعاً گفت:
- بهونه نیار دیگه...تنهایی حوصله‌ی خرید رفتن ندارم، تو هم که کاری نداری، بیا با هم بریم.
ماهک پاسخ داد:
- اما تو که تازه از سرکار برگشتی.
اهورا بدون اینکه جوابش را بدهد از پله‌ها سرازیر شد و گفت:
- توی ماشین منتظرتم.
ماهک لحظه‌ای مکث کرد و بعد شانه‌ای بالا انداخت و داخل شد.
مطمئناً با اهورا همراه شدن بهتر از پرسه زدن میان عکس‌های داخل آلبوم و مرور بی‌حاصل خاطرات گذشته بود.
راحیل که انگار ناگهان تمام خاطرات خوب و پاک روزهای بچگی را از یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,638
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #45
در را پشت سرش بست و وارد حیاط شد.
اهورا دست به سینه به کاپوت ماشین تکیه داده و به آسمان خیره شده بود؛ صدای قدم‌های ماهک را که شنید به سمتش برگشت و برای لحظه‌ای کوتاه با مکث نگاهش کرد.
ماهک را می‌شناخت حتی وقتی دختری دبیرستانی بود هم انقدر ساده بیرون نمی‌آمد.
یادش می‌آمد که لب‌هایش همیشه برق میزد و موهای مجعدش را با گل‌سرهای رنگارنگ بیشتر پیچ و تاب می‌داد و دور صورتش می‌ریخت.
زنگ خنده‌های ماهک هنوز هم در گوشش بود و نگاه‌های پنهانی و آرزومند سینا را هم خوب به خاطر داشت.
بار اولی که بعد از چند سال ماهک را دید جشن نامزدی راحیل بود؛ آن ماهک برایش غریبه بود.
زنی بود جوان و جذاب با لباس و آرایشی خیره کننده.
لنز گذاشته بود و اهورا هرچه نگاه کرد نتوانست رَدی از هم‌بازی کودکی‌هایش در او که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,638
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #46
ماهک با خنده جواب داد:
- معلومه که نه!
اهورا به خنده افتاد، خندیدنش که تمام شد گفت:
- حالا این یک‌بار رو من می‌خوام جِرزنی کنم. بگو کجا برم؟
ماهک باز هم لب برچید و گفت:
- آخه...
اهورا سریع پیش‌دستی کرد و گفت:
- آخه و اما نداره، حوصله ندارمم توی کَتَم نمی‌ره، تو همیشه می‌مردی برای خرید و بیرون رفتن.
ماهک بی‌اختیار پوزخند زد و جواب داد:
- گفتم که...عوض شدم اهورا! نگاه به لبخندهایی که می‌زنم نکن. جلوی مامان مهتا جون مجبورم تا باور کنه حالم خوبه!
لب پایینش را گزید و با مکث اضافه کرد:
- ولی خوب نیستم، گذشته مثل بختک سایه انداخته روی من و رهام نمی‌کنه.
اهورا متأسف پاسخ داد:
- من که درجریان زندگی مشترکت نبودم اما از راحیل و مامان شنیدم که خیلی دوستش داشتی و با عشق ازدواج کردی اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,638
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #47
اهورا اَبروهایش را در هم کشید و گفت:
- برای چی؟!
ماهک غمگین زمزمه کرد:
- هر وقت که تو رو می‌بینم، ناراحتت می‌کنم.
اهورا لحظه‌ای خیره در چشم‌هایش ماند و بعد با آه عمیقی نگاهش را برداشت و همانطور که ماشین را به لاین کناری می‌کشید تا راننده‌ای که مدام بوق میزد بتواند از او سبقت بگیرد پاسخ داد:
- ما با هم بزرگ شدیم ماهی! این حرف رو نزن...
بعد از مکث کوتاهی برای تغییر جَوّ پیش آمده ادامه داد:
- نگفتی کجا برم؟
ماهک آدرس داد و بعد با شیطنت گفت:
- به جای من بهتر بود با همکارت می‌رفتی امروز کُت و شلوار می‌خریدی.
اهورا با لبخند جواب داد:
- خودت داری میگی همکار. مگه آدم با همکارش میره خرید؟!
ماهک با شیطنت گفت:
- خب بالأخره از یه جایی به بعد باید رابطه‌ی همکاری عوض بشه دیگه! نه؟
اهورا از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,638
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #48
***
{ زمان گذشته: }


روی تاب انتهای حیاط نشسته بود و رمان ربه‌کا را پشت کتاب فیزیکش پنهان کرده بود و برای چندمین بار شاهکار دافنه دوموریه را می‌خواند و از خواندنش لذت می‌برد.
در عالم کتاب غرق بود که دستی پیش آمد و کتاب را کشید.
سرش را بلند کرد و با اَخم به اهورا که با لبخندی موذیانه و نگاهی مُچ‌گیرانه به او خیره شده بود نگاه کرد و هم‌زمان اهورا گفت:
- اگه به خاله نگفتم به جای درس داری رمان می‌خونی.
ماهک اَخمش را غلیظ‌تر کرد و گفت:
- به تو چه؟!
اهورا کتاب را مثل برگ برنده در هوا تکان داد و گفت:
- به خاله که نشون دادم ربطش رو می‌فهمی!
ماهک خودش را به مظلومیت زد و گردن کج کرد و با لحنی لوس گفت:
- اهورا اذیت نکن دیگه...مامان بفهمه حسابی از دستم شاکی میشه.
بعد دستش را برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,638
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #49
اهورا تردیدش را که دید گفت:
- بگو به جون خاله.
ماهک پایش را با حرص به زمین کوبید و غُر زد:
- اه! باشه دیگه...نمی‌گم.
اهورا مجدداً تأکید کرد:
- بگو به جون خاله!
ماهک با حرص غُرید:
- باشه به جون مامان مهتام!
اهورا لحظه‌ای مکث کرد، بعد خیره در چشم‌های ماهک شد و بعد از لحظه‌ای نگاهش را برداشت و گفت:
- درمورد دوستت...همون هم کلاسیت که چند روز پیش اومده بود ازت جزوه بگیره.
ماهک با هیجان از روی تاب پایین پرید و گفت:
- شکوفه رو میگی؟
اهورا سرخ شد؛ با حرص انگشتش را به علامت سکوت روی دماغش گذاشت و گفت:
- هیس! چه خبرته؟!
ماهک لبش را به دندان گزید و آهسته‌تر پرسید:
- دوستش داری؟
اهورا اَخم‌آلود به درخت تکیه داد و گفت:
- قصه نباف! می‌خوام بدونم چه طور دختریه؟!
چهره‌ی شکوفه مقابل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,638
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #50
از آن روز به بعد هربار شکوفه را می‌دید بی‌اختیار و ناخودآگاه او را در لباس سفید عروسی درکنار اهورا مجسم می‌کرد.
به هم می‌آمدند اما اهورا آنقدر سکوت کرد و حرفی نزد تا تابستان همان سال شکوفه و خانواده‌اش اسباب‌کشی کردند و از محله‌شان رفتند.
بعد از آن دیگر شکوفه را ندید.
روزی که آنها اسباب‌کشی داشتند اهورا روی تخت داخل حیاط کنار حوض نشسته بود و با گوشی‌اش سرگرم بود.
ماهک پیشش رفته و گفته بود که شکوفه و خانواده‌اش اسباب‌کشی دارند.
اهورا پوزخند زد و همانطور که از جایش بلند میشد گفت:
- فراموش کن ماهی.
ماهک اما فراموش نکرده بود؛ اهورا را دوست داشت و نمی‌توانست نسبت به احساسش بی‌تفاوت باشد.
با کمی پرس‌وجو از دوستان شکوفه متوجه شد که یکی از همسایه‌های شکوفه خواستگار پَرو پا قرصش است و از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
979

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا