متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,753
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #51
بعد از آن دیگر هیچ حرفی درمورد شکوفه نزد اما هربار که می‌دید اهورا در فکر است بی‌اختیار به یاد شکوفه و چشم‌های آبی و محجوبش می‌افتاد و فکر می‌کرد یعنی اهورا دارد به او فکر می‌کند؟!
یعنی اهورا فهمیده که شکوفه کس دیگری را دوست دارد که سکوت کرد و حرفی از احساسش نزد؟!
هیچ‌وقت نفهمید و دیگر از اهورا هم چیزی نپرسید!

***
{ زمان حال: }


اهورا گفت:
- پیاده نمی‌شی ماهک خانوم؟
ماهک از میان افکارش بیرون کشیده شد و با نگاهی به مرکز خریدی که آن سمت خیابان قرار داشت از ماشین پیاده شد.
داخل پاساژ هوا خنک و مطبوع بود و از گرمای کلافه کننده‌ی مرداد ماه خبری نبود.
موزیک ملایمی که در فضا پخش میشد ناخودآگاه لبخند را مهمان لب‌های ماهک کرد اما کمی که جلوتر رفتند با دیدن ویترین‌های شلوغ با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #52
ماهک با دودلی و تردید به کُت و شلوار پشت ویترین اشاره کرد و بعد به سمت اهورا برگشت تا عکس‌العملش را ببیند.
اهورا اَخم کرد و گفت:
- شوخی می‌کنی؟
ماهک قهرآلود نگاهش را برداشت و به سمت ویترین برگشت و گفت:
- نه خیر! مگه چِشه؟!
اهورا نفس عمیقی کشید و با حسرت به دختر عمویش خیره شد.
هنوز هم بعد از یک سال که به ایران برگشته بود، گاهی فکر می‌کرد که ماهک را نمی‌شناسد، گاهی فکر می‌کرد این که تلاش می‌کند تا ماهک را از پیله‌ی
سختی که به دورش تنیده بیرون بکشد تلاش بیهوده‌ای است.
وقتی رفت ماهک فقط هجده سال داشت و پُر بود از جلوه‌های دل‌انگیز روزهای با طراوت جوانی! لبخند انگار جزء جدا نشدنی صورتش بود و چشم‌های مشکی رنگش پُر بود از برق نشاط و زندگی.
اهورا، ماهک را با دنیای رنگارنگ دخترانه‌اش، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #53
اهورا زمزمه کرد:
- راحیل ناراحت میشه.
ماهک با همان پوزخند ادامه داد:
- نمی‌شه! اما خیالت راحت برای عروسی تو سنگ تمام می‌ذارم...یه ماکسی خیلی شیک می‌پوشم.
اهورا خندید و گفت:
- قول؟
ماهک هم از حال و هوای چند لحظه‌ی قبلش جدا شد، لبخند زد و به یاد روزهای بچگی انگشت اشاره‌اش را جلو آورد.
اهورا لحظه‌ای مکث کرد و بعد انگشت اشاره‌اش را برای لحظه‌ای کوتاه حلقه‌ی انگشت ماهک کرد.
آن روزهای بچگی با این کار انگار پای قول‌شان را امضاء می‌کردند.
نه! هنوز هم ماهک همان ماهک بود حتی اگر به سختی در پیله‌ای که یادگار رد پای روزهای زنانگی‌اش بود پناه گرفته باشد.
اهورا دستش را در جیب شلوارش کرد و گفت:
- بیا بریم جلوتر! شاید تونستی یه چیزی که هم راحت باشه هم قشنگ‌تر از کُت و شلوار پیدا کنی.
ماهک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #54
ماهک لبخند تلخی زد و گفت:
- این حرف‌ها تأثیر زندگی اون‌وَر آبه؟! یادته همیشه به من و راحیل می‌گفتی انقدر بلند نخندین؟! یادته به من می‌گفتی انقدر موهام رو بیرون نریزم؟!
یادش بود.
اما آن روزها به فکر حرف مردم نبود فقط عصبی از لب‌های سینا بود که از زنگ خنده‌های خوش آوای ماهک بی‌اختیار به لبخند باز میشد و نگاه‌هایی که در پیچ و شکن موهای تاب‌دار ماهک گیر می‌افتاد و اهورا مجبور بود او را به حرف بگیرد تا نگاهش به سمت ماهک نلغزد وگرنه ماهک با تمام شیطنت‌هایش محجوب بود و همین اجازه نمی‌داد کسی پشت سرش دهان به یاوه‌گویی باز کند.
پس مختصر جواب داد:
- به خاطر حرف مردم نمی‌گفتم.
و بعد بلافاصله ماهک را به دنبال خود داخل مغازه کشید و به خانوم فروشنده گفت:
- اون لباس گوشه‌ی ویترین رو می‌خواستیم.
زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #55
ماهک بی‌توجه به زبان‌بازی‌های فروشنده به سمت آراز برگشت و آهسته گفت:
- عزیزم! تو که می‌دونی من اینجور لباس‌ها رو توی مهمونی نمی‌پوشم!
آراز پوزخند زد و گفت:
- یادم رفته بود اشکال شرعی داره. باشه! هرچی دوست داری انتخاب کن.
دلش می‌خواست آراز حساس باشد روی اینکه کسی حتی موهای تاب‌دار و خوش حالتش را ببیند، چه رسد به جذابیت‌های دل‌فریب زنانه‌اش! آراز اما اینطور نبود...

***
{ زمان حال: }


دید که اهورا از حرف دختر فروشنده سرخ شد.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- برادرم هستند.
اهورا خیره نگاهش کرد و ماهک به سمت اتاق پُرُو رفت و به دختر فروشنده گفت:
- میشه لطفاً کمکم کنید تا بپوشمش؟
فروشنده با خوش اخلاقی پذیرفت و چند دقیقه بعد وقتی با مهارت و سرعت بندهای پشت لباسش را محکم می‌کشید ماهک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #56
دختر فروشنده خودشیرینی کرد و بیرون پرید و به اهورا گفت:
- آقا نمی‌خوای خواهرت رو ببینی؟!
ماهک داخل اتاق پُرُو خودش را نگاه می‌کرد و با شنیدن صدای فروشنده بی‌اختیار خنده‌اش گرفت.
اهورا را نمی‌دید اما مطمئن بود سرخ شده است؛ اهورا را مثل کف دست می‌شناخت. حساسیت‌هایش را می‌شناخت و مهربانی‌هایش برایش آشنا بودند؛ آشنا به اندازه‌ی روزهای پاک و معصوم و تکرار نشدنی کودکی و نوجوانی!
آشنا به اندازه‌ی روزهای خانه‌ی پدری...
وقتی اهورا می‌خواست برای ادامه‌ی تحصیل به خارج برود خاله زمرد گریه می‌کرد و نگران بود.
دلشوره‌های مادرانه داشت برای پُر شدن تنهایی‌های پسرش در کشوری غریب و آزاد.
عمو کاوه اما اَخم کرده و جدی گفته بود:
- من پسرم رو می‌شناسم...اون سر دنیا هم بره همین اهورا می‌مونه و مردتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #57
اهورا هنوز هم همان اهورا بود و ماهک با این که دیگر قلک سفال نداشت تا خوشحال شود که پول‌هایش را در آن پس‌انداز می‌کند اما بی‌اختیار لبخند زد و عقب ایستاد تا اهورا کارت بکشد.
چند لحظه بعد وقتی با هم از مغازه خارج شدند اهورا کاور لباس را با لبخند به سمتش گرفت و گفت:
- مبارکت باشه!
ماهک لبخندزنان کاور لباس را گرفت و تشکر کرد و بعد گفت:
- حالا بریم سراغ کُت و شلوار تو.
اهورا پاسخ داد:
- من کُت و شلوار دارم...فقط یه پیراهن می‌خوام.
ماهک به مغازه‌ی انتهای پاساژ اشاره کرد و با هم به سمت آن حرکت کردند.
داخل مغازه، ماهک به پیراهن سفیدی که با کراوات سرمه‌ای با راه راه‌های سفید ست شده بود اشاره کرد و از اهورا پرسید:
- به نظرت چطوره؟
اهورا سری تکان داد و گفت:
- خیلی خوبه.
به پسر جوان فروشنده همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #58
از مغازه که خارج شدند ماهک که حال و هوایش عوض شده بود با خنده گفت:
- خاله زمرد تو رو با این کُت و شلوار و کراوات ببینه همون شب عروسی سونیا رو برات خواستگاری می‌کنه.
اهورا نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:
- دست برنمی‌داری نه؟!
ماهک به قیافه‌ی عصبانی اهورا خندید و گفت:
- حالا تو سونیا رو ببین شاید ازش خوشت اومد...چرا ناراحت میشی؟!
اهورا پاسخ داد:
- مگه سونیا رو ندیدم؟! اگه قرار بود ازش خوشم بیاد همون موقع خوشم می‌اومد...
ماهک جدی شد و پرسید:
- بی شوخی چرا ازدواج نمی‌کنی؟
این‌بار اهورا مضحک خندید و با تمسخر گفت:
- با سونیا؟!
ماهک اما همانطور جدی ادامه داد:
- حالا سونیا نه هرکس دیگه...خاله هر روز یه دختر جدید بهت معرفی می‌کنه.
اهورا پوزخند زد و گفت:
- اگه می‌خواستم اینطوری ازدواج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #59
ماهک با کنجکاوی پرسید:
- خب تا حالا همچین موردی برات پیش نیومده؟
اهورا بدون اینکه نگاهش را از جلو بردارد به سادگی جواب داد:
- چرا. پیش اومده!
ماهک با همان کنجکاوی ادامه داد:
- خب پس چی شد؟!
اهورا ساده پاسخ داد:
- نشد که بشه.
ماهک با ناراحتی زمزمه کرد:
- یعنی قبول نکرد؟
اهورا جواب داد:
- نه! من دیر جنبیدم.
اهورا نفس عمیقی کشید، پایش را روی کلاچ گذاشت و دنده را عوض کرد و گفت:
- اونم ازدواج کرد.
ماهک یاد شکوفه و چشم‌های آبیش افتاد.
بعید می‌دانست اهورا هنوز هم به او فکر کند.
اما اینکه دوباره مورد مشابهی برای اهورا پیش آمده بود برایش ناراحت کننده بود.
غمگین زمزمه کرد:
- چرا زودتر بهش نگفتی؟
اهورا نگاه کوتاهی به سمت دختر عمویش انداخت و گفت:
- از عکس‌العملش می‌ترسیدم. ازبس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #60
چند لحظه‌ای بین‌شان به سکوت گذشت ماهک با دودلی پرسید:
- به خاطر همین زیر بار ازدواج نمی‌ری؟
اهورا باز هم نیم‌نگاهی به چهره‌ی منتظر دختر عمویش انداخت.
چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد گفت:
- به خاطر همین که...می‌دونی چیه؟! هر وقت همون احساس نه! نصف احساسی که اون روزها داشتم رو به دختری پیدا کردم حتماً ازدواج می‌کنم.
صدای زنگ موبایل ماهک بلند شد و جلوی جواب دادنش را گرفت.
تصویر خندان مامان مهتا روی گوشیش افتاده بود.
جواب داد:
- جونم مامان جان؟!
مامان مهتا با مهربانی گفت:
- سلام ماهک جان! خوبی؟ با اهورا هستی؟!
ماهک پاسخ داد:
- آره با اهورا اومدیم بیرون...دیگه داریم برمی‌گردیم.
مامان مهتا گفت:
- باشه مواظب خودتون باشین، گوشی رو میدی به اهورا؟!
ماهک کوتاه گفت:
- چشم، از من خداحافظ.
گوشی را به اهورا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا