- ارسالیها
- 423
- پسندها
- 5,926
- امتیازها
- 21,413
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #121
دلم هوای آغوشت را دارد، برای اندک زمانی آغوشت را رزقم میکنی... روزیم اگر از آغوش خدایت آنی باشد، داشته هایم را میدهم برای همان آنت.
برام دعا کنید...
کنار فراز درون آسانسور ایستاد و بیهیچ حرفی با نوک کفشهای لوفرش بر روی پرزهای موکت قرمز کف آسانسور بازی میکرد، دلش دماغ نداشت یا دماغش دل، نمیدانست اما عجیب دلش برای همان اتاق نمور خوابگاه تنگ شده بود و برای داد و فریادهای پشت تلفن یاقوت تکهتکه. کارتی به سمتش گرفت.
- بگیر!
کنار در نیمه باز اتاقی ایستاد، پسرک چمدانهایش را یک به یک به درونش میبرد.
- اتاق جدا گرفتی؟
آن زمان که شناسنامهاش را گرفته بود از آنکه شب را مجبور به بودن با او باشد، حس میکرد...
برام دعا کنید...
کنار فراز درون آسانسور ایستاد و بیهیچ حرفی با نوک کفشهای لوفرش بر روی پرزهای موکت قرمز کف آسانسور بازی میکرد، دلش دماغ نداشت یا دماغش دل، نمیدانست اما عجیب دلش برای همان اتاق نمور خوابگاه تنگ شده بود و برای داد و فریادهای پشت تلفن یاقوت تکهتکه. کارتی به سمتش گرفت.
- بگیر!
کنار در نیمه باز اتاقی ایستاد، پسرک چمدانهایش را یک به یک به درونش میبرد.
- اتاق جدا گرفتی؟
آن زمان که شناسنامهاش را گرفته بود از آنکه شب را مجبور به بودن با او باشد، حس میکرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر