متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 141
  • بازدیدها 3,171
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,926
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #121
دلم هوای آغوشت را دارد، برای اندک زمانی آغوشت را رزقم میکنی... روزیم اگر از آغوش خدایت آنی باشد، داشته هایم را میدهم برای همان آنت.
برام دعا کنید...

کنار فراز درون آسانسور ایستاد و بی‌هیچ حرفی با نوک کفش‌های لوفرش بر روی پرزهای موکت قرمز کف آسانسور بازی می‌کرد، دلش دماغ نداشت یا دماغش دل، نمی‌دانست اما عجیب دلش برای همان اتاق نمور خوابگاه تنگ شده بود و برای داد و فریاد‌های پشت تلفن یاقوت تکه‌تکه. کارتی به سمتش گرفت.
- بگیر!
کنار در نیمه باز اتاقی ایستاد، پسرک چمدان‌هایش را یک به یک به درونش می‌برد.
- اتاق جدا گرفتی؟
آن زمان که شناسنامه‌اش را گرفته بود از آن‌که شب را مجبور به بودن با او باشد، حس می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,926
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #122
همهمه نشسته بر فضا خاموش شد و ئاوان سر به زیر از میان چهارچوب در گذشت. حیاط بزرگی که زمانی باغ انار و توت بود. بعد از ازدواج شبیرخان روبه روی در ورودی در انتهای باغ، بنایی ساخته شد و خانه او و خانوم جان نام گرفت و با ازدواج هیمن با دختر عمویش عزیزه خاتون دختر بزرگ شیرزاد‌خان بنایی در سمت چپ باغ بنا شد کوچک در خور عروس بزرگ شبیرخان که با به دنیا آمدن فراز آن بنا طبقه‌ای اضافه گرفت. شبیرخان برای هیرش از همان اول بنا را دو طبقه بنا کرد تا پسرش که چه از نظر شباهت چهره و اخلاق کم از شیرزاد نداشت در سمت راست باغ روبه روی خانه پسر بزرگش دست ماه بانو دخترک طایفه لک را دست به دست کند و به آن جا آورد.
از کنار هیرش پدر ۹ سال ندیده‌اش که دستانش را پشت کمر گره کرده و چند قدمی عقب‌تر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,926
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #123
- توی این چند روز از خونه بیرون نمیری اگه هم خواستی بری یا به من می‌گی یا به کریم...فهمیدی؟
سرش را پایین انداخت نگفته خودش هم قصد سرک کشی بین آدم‌های این آبادی را نداشت، فقط دلیل بودنش آن هم در عروسی ساحل را نمی‌دانست. با این وجود توان پرسیدنش را هم از مرد دنیا دیده روبه‌رویش نداشت.
- مخلص کلوم، هرچی شنیدی و دیدی از یه گوش می‌گیری و از یه گوش دیگه در می‌کنی!
انگشتش از گوشی به گوش دیگر رسید و ئاوان دانسته سر تکان داد.
- نگفتم بیایی اینجا تا دوباره بهم بریزی و بشی اون دختر افسرده و گوشه گیر...اومدی تا به همه ثابت کنی چیزی از دخترک جسور قبل نداری...هر چی توی اون نه سال گذروندی رو پشت اون در گذاشتی و اومدی این تو...نبینم چیزی از اون ئاوان کم بذاری... فهمیدی؟
پلک بر هم کوباند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,926
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #124
ئاوان از هول‌و ولایی که با دیدن آن خواب و خاطره به یاد آورده، به جانش افتاده بود با پاهای بی پا پوشش به سمت اتاق فراز که تنها دیواری با اتاق او فاصله داشت، یورش برد. قدمی پیش رفت و انگشت اشاره روی سینه پر تپش پسرک فشورد.
-ببین خر نیستم که هرچی خرابکاری بندازین گردن منو خودت بشی یوسف پیامبر...تعبیر خواب کنی و دندون بشماری.
فراز تک ابروی چپش را بالا انداخت و قدو بالای ریز دخترک را نگریست.
-گیریم من یوسف پیامبر ...شما ساره‌شونی یا زلیخای ناکام.
دلش داد می‌خواست یا هواری که بر سر پسرک بکوبد اما چه می‌کرد با فضای بسته اتاقکی که کوچکترین صدا ماموران هتل را به سراغ‌شان می‌فرستاد. فراز خون سرد و آرام دست بر روی تن کشید.
-با وجود وضعیت من تو از زلیخا هم زلیخاتری...باز اون حیا داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,926
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #125
تا کی این خاطرات ادامه داشت؟به دنبال جوابش در ذهن تاریکش گشت و میان دخترانه‌هایش گم شد. همان که صدای پسران را دو رگه می‌کردو دختران را هلویی رنگ و لعابدار.
با شنیدن صدای پا نصفه نیمه عقب‌گرد کرد و دل از یاد خاطرات بیدار شده ذهنش کشید. با وجود ئارین نه می‌توانست به سراغ یادگاری‌های کودکیش رود نه تنهایی باتختی که حالا در انتهای اتاق قرار داشت از پس بیرون کشیدن‌شان برآید . هر چه بود او دخترک بزرگ شده میان عارف و عرفان و فراز بود که تیله بازی و توپ چوب با آنها را با خاله بازی‌و لی لی دخترانگی‌های ساحل و ئارین ترجیح می‌داد. هرچه با آن سه پسر ندار بود، با آن دو دختر غریبه و جدا افتاده.
-چرا اونجا وایسادی مادر؟
دستانش بر روی سینه قفل شده، گوشه دیوار اتاق سابقش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,926
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #126
-فراز؟! مگه کجاست؟
ماه بانو پوست گردوها را به سمتی از سفره پهن شده کشاند.
-آخ مادر بمیرم برات که بی‌خبر از همه جایی...
آهی از اعماق وجودش کشید.
-نمیدونم چرا خان بابا تو رو کرد اسم کرده اون...اونم کسی که پاش به اینجا برسه زندش نمیذارن...
گویی ماه بانو کلید در اتاق ذهن ئاوان را در قفل زنگار بسته‌اش می‌چرخاند.
- دو ماه بعد از رفتن تو، خان بابا اونم فرستاد اونور... بعدم که قضیه حسین خان پیش اومدو دیگه برنگشت...
با شنیدن اسم مردک نفسی عمیق کشید. عرق تیره کمر گود افتاده ئاوان را سرسره روزش کرد، از ترسید حرف‌های پشت پرده این جماعت.
-الاهی خیر نبینن...خون انداختن گردن جون مردم... همه جا چو انداختن فراز با چوب تو سر مردک عیاش کوبیده... حالا انگار کی مرده!
نگاهش در بین پوست گردوها به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,926
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #127
دمی با دوست به سر بردن دو صد دنیا بها دارد، خوشا آن کس که در دنیا رفیق با وفا دارد.

با صدای نا به هنگام آهنگ آنشلی چشمان تب دار از خوابش را باز کرد و گوشی لرزان را از درون جیب مانتوی عنابیش بیرون کشید، مانتویی که بهار با وسواس برایش خریده بود و با شال و شلوار طوسی بر تنش نشاند تا صورت رنگ پریده و استخوانیش پر و گلگون شود، اما او بار دیگر مانع این ست و خواسته شد. شلوارو شال و تاپ طوسی را در آورد و با وجود اخم و تخم بهار با مشکی همنشین کرد.
-بله!
صدای پر انرژی بهار او را از میان ملحفه و پتوی نیمه افتاده بیرون کشید.
-چطوری عشقم...
صدای خشک شده استخوان هایش با کش دادن بدن نحیفش درآمد و با انگشت چشمش را مالید. حرف‌هایش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,926
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #128
چگونه؟مگر امکان داشت این هم نشینی بر روی تخت دو نفره اتاقی که شب نالان و عاصی بر درش کوبیده بود.چگونه هم بالین پسرک تخس آن سمت تخت بود. ترسید ودست بر روی لباسان به چروک نشسته‌اش کشید در آخر به روتختی طوسی مچاله افتاده کنار تخت سر چرخاند، با گیجی و لرزشی که به جانش افتاده بود، در را با شتاب باز کرد و بی‌ملاحظه آن آدم خواب، برهم کوبید و در میان راهروی طویل هتل چرخی دور خود زد و در کناری اتاق را که از شب قبل نیمه باز مانده بود، گشود و به درون‌اش جهید.
اتاق در سرش پرواز می‌کرد. آخرین لحظه دیدارش را مرور کرد اشک‌هایی که صورتش را خیس کرده بودو دیگر هیچ. با مشت بر سرش کوبید نکند آن بی‌خوابی چند شب قبل و قرص‌هایی که دو به یک کرده بود او را از خود بی‌خود کرده باشد؟
صدای تقه‌ای که بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,926
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #129
-خلاصه پزشک هتلم اوردیم بالا سرت گفت افت فشا... صبح بود که یکم حالت نرمال شد.
شنیده‌هایش زیادی خشک و خار دار میزد. بازی سرنوشت بی‌رحمانه می‌تازاند. نگاه از چشمان قرمزو صورت خواب آلود فراز به پنجره اتاق کشاند. فراز پنجه میان موهای پریشان‌اش کشید.
-حالا از شوخی و این مسخره بازیا گذشته... خوبی؟یا زنگ بزنم به دکتر؟
ئاوان بی حس و حال چشم بست.
-خوبم!
- دکتر می‌گفت باید یه چکاپ بدی!
از روی تخت برخواست و دست به کمر جسم فلت دخترک را از زیر ملحفه، بالا و پایین کرد. دریغ از کوچکترین تو رفتگی در تشک تخت. دو پاره استخوان بیش نبود.
- چیزی می‌خوری سفارش بدم؟
ملحفه را بر روی صورت کشید و نه را مزه مزه کنان بر لب راند، چشم بست و قطره اشک‌اش بیرون چکید. صدای نفس‌های فراز که از حرص بود، در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
5,926
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #130
***
گذشته
صورت خیس از اشک و آه‌اش را میان بالشت مخفی کرد و پَر روسری زر نگارش را در دهان‌اش می‌چلاند. صداها دور سرش می‌چرخید، و آب به چشمان‌اش می‌نشاند.
- پدر مادر بالا سرش نبوده که جا از خود در کرده!
- نگاه چه قیافه‌ای بهم زده؟
- میمون هرچی زشت تر...
در تمام این مدت ئارین پوزخند بر لب داشت و صورت قرمز مادرش، نشان شنیدن حرف‌های خاله خان باجی‌های تکیه داده بر مخدره‌های قرمز داشت، که هرازگاهی میان حرف‌هایشان پُکی بر قلیان می‌زدند. گویی گوش‌هایش رادار زده بر دهان مردم گردش می‌کرد. حالا گوش‌هایش گِرای گفتگویی را گرفته بود که از آسیه خدمتکار خانه عمویش، با فامیل خاتون بده بستان می‌شد. یکی برای ئاوان نسخه می‌پیچید و دیگری فراز را بالای دار می‌برد.
-میگن، چند سال بیمارستان روانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا