نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان عشق در چشم‌های توست | کژال احمدی کاربر انجمن یک رمان

kazhal_ahmadi

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
63
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
عشق در چشم‌های توست
نام نویسنده:
کژال احمدی
ژانر رمان:
#عاشقانه #درام
کد رمان: 5661
ناظر: Armita.sh Armita.sh

خلاصه:
لیرا و اوریون تا ابد به همدیگر عشق می‌ورزند؛ ولی در طی این داستان آنها خاطرات بد و خاطرات خوشی را هم پشت سر می‌گذارند. عشق میان آنها همیشه جریان دارد و زندگی آنها با عشق بی‌پایان تمام خواهد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : kazhal_ahmadi

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,053
پسندها
26,302
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
  • #2
C832C135-713C-4B73-9F8B-4C6EF3835B2F.jpeg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ANAM CARA

kazhal_ahmadi

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
63
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #3
فصل اول
سلام! من لیرا اسکات هستم، 19 ساله و اهل هامبورگ، آلمان. اینجا می‌خواهم داستان زندگی‌ام را با شما به اشتراک بگذارم؛ داستانی پر از تلخی و شیرینی، پر از درد و امید.
از زمانی که به دنیا آمده‌ام، هیچ‌گاه پدر و مادر واقعی‌ام را ندیده‌ام. آنها من را ترک کردند و من در جایی به نام پرورشگاه بزرگ شدم. جایی که می‌توانم با قاطعیت بگویم، پرورشگاه نبود، بلکه یک جهنم بود.
در آنجا، ما بچه‌ها هیچ‌گونه حق انتخابی نداشتیم. حتی حق گریه کردن! باید ساکت می‌بودیم و طبق قوانین سخت و بی‌رحم آنجا رفتار می‌کردیم. اگر بخواهم از تنبیه‌های وحشتناک آنجا بگویم، باید از اتاق سیاه شروع کنم. این اتاق در زیرزمین پرورشگاه قرار داشت و هیچ چیز در آن نبود. دیوارهایش سیاه بودند و تنها یک تخت خواب در وسط اتاق قرار داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
63
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول

مقدمه:
سلام! من لیرا اسکات هستم، 19 ساله و اهل هامبورگ، آلمان. اینجا می‌خواهم داستان زندگی‌ام را با شما به اشتراک بگذارم؛ داستانی پر از تلخی و شیرینی، پر از درد و امید.
از زمانی که به دنیا آمده‌ام، هیچ‌گاه پدر و مادر واقعی‌ام را ندیده‌ام. آنها من را ترک کردند و من در جایی به نام پرورشگاه بزرگ شدم. جایی که می‌توانم با قاطعیت بگویم، پرورشگاه نبود، بلکه یک جهنم بود.
در آنجا، ما بچه‌ها هیچ‌گونه حق انتخابی نداشتیم. حتی حق گریه کردن! باید ساکت می‌بودیم و طبق قوانین سخت و بی‌رحم آنجا رفتار می‌کردیم. اگر بخواهم از تنبیه‌های وحشتناک آنجا بگویم، باید از اتاق سیاه شروع کنم. این اتاق در زیرزمین پرورشگاه قرار داشت و هیچ چیز در آن نبود. دیوارهایش سیاه بودند و تنها یک تخت خواب در وسط اتاق قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
63
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #5
عنوان: آغاز یک سفر جدید

بالاخره آن روزی که همیشه آرزویش را داشتم، فرا رسید! در دوازده سالگی، یک خانواده من را به فرزندخواندگی قبول کردند. آن روز برایم بسیار باارزش بود؛ حس آزادی می‌کردم، زیرا از جهنم پرورشگاه آزاد شده بودم.
آنها از همان روز اول، بسیار مهربان و خونگرم و دلسوز بودند. وقتی به خانه‌شان بردند و اتاقم را نشان دادند، نمی‌توانستم خوشحالی‌ام را پنهان کنم. برای خودم یک اتاق داشتم و آنها برایم لباس‌های زیبا و اسباب‌بازی‌های جذاب و دوست‌داشتنی خریده بودند!
اجازه دهید شما را با خانواده جدیدم آشنا کنم: پدر عزیزم، جین اسکات، و مادر دلسوزم، مری اسکات. من واقعاً آنها را خیلی دوست دارم؛ زیرا همیشه مانند پدر و مادر واقعی‌ام بودند و هیچ‌گاه احساس اضافه بودن نمی‌کردم. آنها من را به شدت دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
63
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #6
عنوان: تصادف با سرنوشت

در سالن دانشگاه، دختری را دیدم که نظر مرا جلب کرد. کنارش رفتم و با او آشنا شدم. نامش تینا بود و او به من گفت که دوست پسرش جک نام دارد. آنها واقعاً به هم می‌آمدند و تینا ادعا داشت که عشق واقعی بین آنها وجود دارد.
کلاس‌های امروز به پایان رسید و من، به دلیل خستگی، مستقیم به خوابگاه رفتم و خوابیدم. امروز روز دهم زندگی من در پاریس است و من به اینجا کاملاً عادت کرده‌ام و با شرایط دانشگاه آشنا شده‌ام. به عنوان مثال، در دانشگاه پسری به نام اوریون وجود دارد که همه دختران عاشق او هستند، اما او به هیچ‌کس توجهی نمی‌کند. البته من شخصاً او را از نزدیک ندیده‌ام و نمی‌شناسم.
صبح روز بعد، با زنگ تلفن مادرم بیدار شدم. آنها واقعاً نگران من هستند. در حین صحبت با آن‌ها، خبر خوشی به من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
63
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #7
عنوان: روزی متفاوت

گوشی‌ام دیگر کار نمی‌کرد و باز نمی‌شد. با ناامیدی به کافه‌ای رفتم و یک اسپرسو سفارش دادم. قهوه تلخ و غلیظی که سفارش داده بودم، شاید به من کمک می‌کرد تا کمی از افکار آشفته‌ام دور شوم. پس از نوشیدن قهوه، کمی پیاده‌روی کردم و به خوابگاه برگشتم. آن روز را با خواب سپری کردم.
صبح روز بعد، مانند همیشه، صورتم را شستم و لباس‌هایم را پوشیدم. امروز قرار بود زودتر به دانشگاه بروم تا جزوه‌هایم را از استادم بگیرم. وقتی وارد کلاس شدم، روی میزم یک گوشی و یک یادداشت دیدم. یادداشت با خطی آشنا نوشته شده بود:
"این گوشی رو بردار و دیگه حسابمون تکمیل شه! اوریون."
گوشی را با یادداشت برداشتم و منتظر شدم تا اوریون بیاید. وقتی او وارد کلاس شد، به سمتش رفتم و گوشی را به سمتش پرت کردم.
- من به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
63
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #8
تعجب کرده بودم که چطور قرار است اوریون از من عذرخواهی کند، اما به هر حال قبول کردم. آرتمیس با اشتیاق گفت:
- باشه، پس من میام دنبالت!
اما من قبول نکردم و به او گفتم:
- نیاز نیست، من خودم میام.
با این حال، پس از اصرارهای زیادش، تصمیم گرفتم که جلوی خوابگاه قرار بگذاریم. ساعت ۸:۳۰ عصر قرار شد دنبالم بیاید.
از دانشگاه بیرون آمدم و به خوابگاه رفتم. وقتی کمدم را باز کردم، متوجه شدم که هیچ چیز زیبا و مجلسی برای پوشیدن ندارم. ناامید و با دلی پر از نگرانی، به سمت مرکز خرید رفتم. اما بعد از دیدن لباس‌های گران‌قیمت، بیشتر ناامید شدم و فهمیدم که نمی‌توانم هیچ‌کدام از آن‌ها را بخرم. از مرکز خرید بیرون آمدم و به ارزان‌سراهای پایین شهر رفتم.
پس از جستجوی زیاد، لباس مدنظرم را که دو تکه بود — دامن و بلوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
63
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #9
عنوان :غرق در احساسات

اوریون با نگاهی سرد به من گفت که بروم و خوش بگذرانم و شلوغی نکنم. سپس از کنارم دور شد. در این حین، دختری با چهره‌ای نفرت‌انگیز به سمتم آمد و به زبان فرانسوی گفت:
"هی دختر، اولین باره تو رو تو پارتی می‌بینم، اونم کنار اوریون! حالا برام مهم نیست چه کسی هستی و می‌خوای چه غلطی بکنی، ولی اوریون مال منه. اونو فراموش کن وگرنه عاقبت بدی برات داره عزیزم!"
او به سمت من حمله‌ور شد و ناگهان من را به داخل استخر هل داد. در آن لحظه، یادم افتاد که از بچگی فوبیای افتادن به استخر و دریا داشتم و هرگز شنا کردن یاد نگرفته بودم.
وقتی به داخل آب افتادم، هیچ چیز نمی‌شنیدم. استرس و ترس به جانم افتاده بود و در عین حال حس عجیبی از آرامش درونم را فراگرفته بود. چشم‌هایم تار می‌دید و تنها چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
16
پسندها
63
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #10
در آن شب تاریک و سرد، هنگامی که ستارگان به آرامی در آسمان می‌درخشیدند، من به سمت جاده‌ای بی‌انتها گام برداشتم. هیچ نشانی از تاکسی یا ماشینی نبود که بتواند مرا از این سرما نجات دهد. با لباس‌های خیس و موهایی که رطوبت شب را به خود جذب کرده بود، احساس می‌کردم که چقدر ساده‌ام. ناگهان، نور یک ماشین به چشمم خورد. با چشمانم که در برابر نور چراغ‌ها به سختی می‌توانستم چیزی ببینم، آن را به سمت خود کشیدم و بی‌تأمل سوار شدم.
چرا این‌قدر سردمه؟ با خودم زمزمه کردم و موهایم را به آرامی کنار زدم. وقتی چهره راننده را دیدم، قلبم به تپش افتاد. اوریون بود. در دل خود آرزو می‌کردم که ای کاش می‌توانستم از این ماشین پیاده شوم، اما او درها را قفل کرد و با صدای جدی‌اش گفت:
بشین و تکون نخور. سعی نکن از ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : kazhal_ahmadi

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا