• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان عشق در چشم‌های توست | کژال احمدی کاربر انجمن یک رمان

kazhal_ahmadi

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/6/24
ارسالی‌ها
16
پسندها
75
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
وقتی شارلین داشت رمان خود را می‌خواند، معده‌درد شدیدی داشتم و می‌دانستم که این از استرس زیاد است. بعد از دقایقی که ارائه‌ی شارلین تمام شد، نام من را از روی لیست صدا زدند. آرام بلند شدم و به روی صحنه رفتم. نگاهی به جمعیت کردم و دیدم همه نشسته‌اند، چشمان زیادی به من نگاه می‌کنند. استرس گرفته بودم. چند نفس عمیق کشیدم و در حالی که سکوت همه‌جا را پر کرده بود، شروع به صحبت درباره‌ی رمانم کردم. تمام تمرکزم را جمع کرده بودم، ولی معده‌دردم شدیدتر می‌شد و احساس حالت تهوع به من دست می‌داد. با این حال، سعی می‌کردم آرامش خودم را حفظ کنم.
در حین صحبت کردن، به یاد تمام زحماتی که برای نوشتن این رمان کشیده بودم افتادم. هر صفحه‌ای که نوشته بودم، یادآور شب‌های بی‌خوابی و افکار پر از ایده‌های جدید بود. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/6/24
ارسالی‌ها
16
پسندها
75
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
عنوان: بعد آن اتفاق

بعد از آن لحظه‌ی تلخ و ناامیدکننده، به خوابگاه بازگشتم. قلبم سنگین و ذهنم درگیر افکار منفی بود. در اتاقم، به آرامی دراز کشیدم و سعی کردم خوابم ببرد، اما خواب از چشمانم فرار کرده بود. احساس می‌کردم که همه چیز را خراب کرده‌ام و هیچ‌کس نمی‌تواند درک کند که چه احساسی داشتم.
صبح روز بعد، با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. به سختی از رختخواب بلند شدم و در آینه به چهره‌ام نگاه کردم. هنوز آثار اشک بر روی صورتم باقی مانده بود. با بی‌میلی لباس پوشیدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم.
در دانشگاه، جو به شدت متفاوت بود. گروهی از دانشجویان در گوشه‌ای ایستاده بودند و با هم در مورد ارائه شب گذشته صحبت می‌کردند. هر کلمه‌ای که از زبانشان خارج می‌شد، مانند تیغی به قلبم می‌نواخت.
آیا دیدید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/6/24
ارسالی‌ها
16
پسندها
75
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
با گذشت چند لحظه از مکالمه‌ام با اوریون، در دل خودم شروع به پرسیدن کردم: چرا اوریون این‌گونه حمایتم کرد؟ این سؤال در ذهنم مانند یک زنگ در حال طنین‌انداز بود. او که همیشه به نظر می‌رسید فردی سرد و دور از دسترس است، چرا حالا به من این‌قدر نزدیک شده بود؟ احساس می‌کردم که در یک معما غرق شده‌ام و هر بار که به او نگاه می‌کردم، بیشتر در این افکار غرق می‌شدم.
مگر او از من خوشش نمی‌آید؟ این فکر به ذهنتان خطور کرد و به شدت مرا درگیر خود کرد. آیا ممکن است که او به من علاقه‌مند باشد؟ یا شاید فقط به خاطر دوستی‌اش با آرتیمیس، به من کمک می‌کند؟
تصمیم گرفتم به اوریون نزدیک شوم و از او تشکر کنم. با قدم‌هایی محکم به سمت او رفتم و در حالی که قلبم به تپش افتاده بود، گفتم:
- مرسی که حمایتم کردی.
اما اوریون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/6/24
ارسالی‌ها
16
پسندها
75
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
عنوان:اعتراف به اوریون

در حالی که از کافه خارج می‌شدم، احساس خشم و ناامیدی در وجودم می‌پیچید. قدم‌هایم را تندتر کردم و به سمت خوابگاه روانه شدم. در دل خودم می‌گفتم: چرا باید به این اندازه ساده‌لوح باشم؟ اوریون، با آن رفتار سرد و بی‌احساسش، هیچ‌گاه نمی‌توانست کسی باشد که من به او امید داشته باشم. او تنها به خاطر دوستی‌اش با آرتیمیس به من نزدیک شده بود و حالا به نظر می‌رسید که هیچ احساسی نسبت به من ندارد.
به اتاقم که رسیدم، در را محکم بستم و به سمت تختخوابم رفتم. دراز کشیدم و سعی کردم افکارم را مرتب کنم. اما هر بار که به چهره اوریون فکر می‌کردم، قلبم دوباره به تپش می‌افتاد. چرا او این‌قدر برایم مهم است؟ این سؤال در ذهنم می‌چرخید و پاسخ آن را نمی‌توانستم پیدا کنم.
ساعتی بعد، وقتی به خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/6/24
ارسالی‌ها
16
پسندها
75
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
رفتم پیش اوریون و به او گفتم: اوریون، می‌دونی می‌خوام چیزی بهت بگم؟ او با لبخندی گفت: چه عجب اینجا‌ها می‌بینمت! با صدای لرزانی ادامه دادم: راستش، می‌خوام یک چیز خیلی مهمی بهت بگم. من دوست دارم، اوریون. خیلی دوست دارم. می‌تونم بگم انگار عاشقت شدم.
اوریون خندید و گفت: چی می‌گی؟ نکنه مستی؟ با قاطعیت پاسخ دادم: نه، کاملاً هوشیارم!او با تعجب گفت: تو جدی‌ای؟ گفتم: شوخی‌ای ندارم! بعد او با حالتی جدی ادامه داد: تو تایپ من نیستی. به دخترای اطراف من نگاه کن! تو مثل اونا نیستی. چیزی که تو اونا وجود داره رو تو نداری! پس به درک که دوستم داری. برو یکی دیگه رو دوست داشته باش یا هم همیشه منو از دور با این دخترا تماشا کن!
نزدیک گوشش شدم و با صدای کم گفتم: باشه، هر طور بخوای! ولی یادت باشه یک روز به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : kazhal_ahmadi

kazhal_ahmadi

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/6/24
ارسالی‌ها
16
پسندها
75
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
فقط حواست به خودت باشه، اوریون، گفتم و لبخند زدم. زندگی‌ات ارزشمندتر از آن است که به یک صفحه‌ی کوچک وابسته‌اش کنی.
او نگاهی عمیق به چشمانم انداخت و گفت: شاید حق با تو باشد. من همیشه در دنیای خودم غرق می‌شوم و فراموش می‌کنم که اطرافم چه خبر است.
پس از آن گفتگو، به خوابگاه برگشتم، اما احساس می‌کردم که این اتفاق، دنیایم را تغییر داده است. دیگر حتی حوصله‌ی درس خواندن یا خوابیدن را نداشتم. در نهایت، زنگ زدم به پدرم. با صدایی که کمی ناراحت به نظر می‌رسید، گفتم: می‌شه یکم برام پول بزنی؟ می‌خوام برم واسه خودم لباس بخرم.
بابام با صدای کمی ناراحت گفت: باشه عزیزم، فقط کمی می‌تونم بزنم. دستم تازگی‌ها بسته شده.
گفتم: "باشه، همین که می‌زنی یک لطفه.سپس از او پرسیدم: "تو خوبی؟ مامان کنارته؟ می‌خوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : kazhal_ahmadi
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] T A V A N

kazhal_ahmadi

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/6/24
ارسالی‌ها
16
پسندها
75
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
فردای آن روز، وقتی که صبح از خواب بیدار شدم، حس عجیبی در دل داشتم. لباس جدیدی که اوریون برایم خریده بود، در کمد جاخوش کرده بود و من نمی‌توانستم از فکر آن بگذرم. بعد از اینکه دوش گرفتم و آماده شدم، سراغ لباس رفتم و آن را پوشیدم. پیراهنی زیبا و کوتاه که با رنگی دلنشین و طراحی شیکش، به راحتی می‌توانست نگاه‌ها را به خود جلب کند.
به دانشگاه که رسیدم، حس می‌کردم همه نگاه‌ها به سمت من است. برخی از دوستان و همکلاسی‌ها با تعجب به من خیره شده بودند و برخی دیگر با لبخندهای معنادار به یکدیگر اشاره می‌کردند. این احساس، همزمان شیرین و ترسناک بود. در این میان، صدای آشنای اوریون به گوشم رسید. او به سمت من آمد و با لبخندی که همیشه بر لب داشت، گفت: "لیرا! چقدر این لباس بهت میاد! واقعاً عالی به نظر می‌رسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : kazhal_ahmadi
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] T A V A N

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا