• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سیاه‌روز | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

Armita.sh

مدیر تالار کتاب + مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,522
پسندها
20,767
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
سرش را بلند کرد که بی‌اختیار به گودی زیر چشم‌هایش خیره شدم.
شاید او هم دیشب مثل من خوب نخوابیده بود.
نگاهی به چشم‌هایش انداختم که رنگ وحشت به خود گرفته بود.
-‌ اینجا چیکار می‌کنید؟
کف دستانم را روی هم کشیدم.
-‌ باید صحبت کنیم.
صندلی‌اش را با دستانی لرزان عقب کشید و از من فاصله گرفت.
خیره به حرکاتش، بی‌اختیار پرسیدم:
- از من می‌ترسی؟!
او از سرجایش بلند شد و در حالی که کت کوتاهش را صاف می‌کرد، با صدای لرزانی جواب داد:
- من هیچ شباهتی با طعمه‌های سیاه‌روز ندارم که ازش بترسم!
نمی‌توانستم نگاهم را از چشم‌هایش بگیرم و این کلافه‌ام می‌کرد. دستان مشت‌شده‌ام را داخل جیب بارانی‌ام فرو بردم.
- فکرامو کردم، کمکت می‌کنم.
پوزخندی به رویم زد و سمت پنجره‌ی کنار میزش رفت:
- جالبه! اون وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Armita.sh

Armita.sh

مدیر تالار کتاب + مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,522
پسندها
20,767
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
نگاهش را به زمین دوخت.
مدتی سکوت کرد، سکوت سنگینی که فقط با صدای ظریف تیک تاک ساعت شکسته می‌شد.
انگار در حال مبارزه با خودش بود، در حال تصمیم‌گیری درباره اینکه چه چیزی را بگوید و چه چیزی را پنهان کند.
با لحن قاطع‌‌ای گفتم:
- با ترس نمی‌تونی کاری کنی.
سری به نشانه تأیید تکان داد و بعد بهم خیره شد. چشم‌های قهوه‌ای زیر نور خورشید روشن‌تر شده بودند و حسی عجیب را به من القا می‌کردند؛ حسی شبیه به مسئولیت یا محافظت.
به سمتش قدمی برداشتم و در یک قدمی‌اش ایستادم.
- می‌دونی... من ترسو خوب می‌شناسم.
با اکراه نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم و به خیابان مقابل دوختم.
تلاش می‌کردم تا بویی غیر از سیگار از او به خاطر بسپارم. آهی کوتاه کشیدم و ادامه دادم:
- احساس کردم ترسِ منو تو از یه جنسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

مدیر تالار کتاب + مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,522
پسندها
20,767
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
***
نگاهم را از کوچه‌ی تاریک گرفتم و به تیغ کوچک دوختم.
«'20:20» بود و من بعد از سرکار مستقیم به آدرسی آمده بودم که قربانی برایم نوشته بود.
هر ثانیه که می‌گذشت، اضطرابم بیشتر می‌شد.
از صمیم قلبم نیاز داشتم تا آن پسرک را دوباره ببینم و با او صحبت کنم.
چشم‌هایم را بستم و سرم را روی فرمان گذاشتم.
سیاه‌روز مدت‌ها بود که خاموش بود، خفته زیر لایه‌های ضخیم زندگی عادی‌ای که ساخته بودم.
دلم نمی‌خواست دوباره بیدار شود.
صدای موتور ماشین، دیگر داشت آزارم می‌داد.
ماشین را خاموش کردم و ناگهان، سکوت شب، سنگین و خفقان‌آور شد.
تنها صدای تپش قلبم بود که در گوشم زنگ می‌زد، آهنگی وحشی و بی‌امان.
پلک‌‌هایم داشتند گرم می‌شدند، اما که تقه‌ای به در خورد، باعث شد سرم را بالا بیاورم و به‌دنبال صدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

مدیر تالار کتاب + مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,522
پسندها
20,767
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
نگاهم را به سوده در کنار دستم دوختم.
قدمی به سمت مرد برداشت و پرسید:
-‌ مگه خبر نداری تاکسیا اعتصاب کردن؟!
نگاهم بین او و مرد مرتباً در گردش بود.
چه نسبتی باهم داشتند؟
صدای خش‌دار مرد، بلند شد:
-‌ عصبیم نکن سوده... تو که می‌دونی من از سوال‌جواب بدم میاد!
سوده به سمت مرد نزدیک‌تر شد و من نیز با قدم‌هایی آرام به او نزدیک شدم. قلبم تندتر می‌تپید.
مرد کامی از سیگارش گرفت و دودش را در هوا رها کرد.
در آن لحظه، خشم، تمام وجودم را فرا گرفت. خشمی از نوعی نیاز وحشیانه به پایان دادن به این بازی و رهایی از این کابوس.
با حرکتی سریع، به سمت مرد رفتم که برخاست و به سمتم چرخید.
خواست چیزی بگوید که دستش را گرفتم و تیغ را روی شریان اصلی دستش کشیدم.
برشی عمیق و بی‌رحمانه. خون، مثل فواره‌ای سرخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

مدیر تالار کتاب + مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,522
پسندها
20,767
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
اسپویل: این لحظه‌ رو به‌خاطر داشته باشید:)

کف دستان لرزانش را روی پیشانی‌اش قرار داد و آشفته، به مرد زیر پایش خیره شد.
به سمتش رفتم.
سوییچ ماشین را از جیب بارانی‌ام درآوردم و سمتش گرفتم.
-‌ اینو بگیر.
با چشم‌هایی پر، به چشم‌هایم خیره شد.
-‌ چرا؟!
سوییچ‌ را تکان دادم و بار دیگر تکرار کردم:
-‌ بگیرش!
با دست‌ لرزانش سوییچ را گرفت که به سمت مرد خم شدم.
مثل مار به‌دور خودش می‌پیچید.
نباید خیلی سنگین باشد.
دست‌هایش را گرفتم و به‌آرامی بلندش کردم.
به سمت سوده چرخیدم و گفتم:
-‌ بیا دنبالم.
سپس با‌سرعت به‌سمت ماشین رفتم.
سوده پشت سر من می‌آمد، قدم‌هایش آهسته و لرزان بودند.
هوای سرد شب، به استخوان‌هایم نفوذ ‌کرد. بوی خون، با بوی سیگار، حالم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Armita.sh

Armita.sh

مدیر تالار کتاب + مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,522
پسندها
20,767
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
-‌ وقتی پونزده سالم بود، ازدواج کردم.
صدایش آرام و خنثی بود.
-‌ فکر کن یه دختری که تا حالا محبت ندیده... زود دل می‌بنده دیگه!
به سمتش برگشتم.
بی‌آنکه پلک بزند به سوختن جسد مرد خیره بود. و انعکاس آتش در چشم‌هایش، مبهوت‌کننده بود.
-‌ آدما فقط اولش تظاهر می‌کنن دوستت دارن... شایدم دارن! ولی بعدش از تظاهر خسته می‌شن... تبدیل می‌شن به هیولا... یه هیولا، با ظاهر آدمیزاد.
نفسش را پرشتاب بیرون داد.
-‌ این هیولا فقط سزاوار مرگ بود!
نگاهی به آتش انداختم.
دود غلیظی، از آسمان تاریک بالا می‌رفت.
آب دهانم را قورت دادم، لب‌هایم را از هم جدا کردم و با صدایی خفه، زمزمه کردم:
-‌ منم همینطور... .
آتش درحال فروکش بود و از جسد مرد، فقط خاکستر باقی مانده بود.
-‌ دیروز که دیدمت... بهت حسودیم شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Armita.sh

Armita.sh

مدیر تالار کتاب + مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,522
پسندها
20,767
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
منوچهر هیچ‌وقت سیگارهای گران نمی‌کشید، و این همان بازی‌های بود که من از قواعدش هیچ‌خبری نداشتم.
به آرامی، جاسیگاری را برداشتم. سطح براق و نقره‌ای آن، به جز اثر انگشت‌ها، آثاری از یک مایع غلیظ و تیره داشت. شاید… شاید خون!
با احتیاط، جا سیگاری را به جای خود برگرداندم. با عجله از اتاق بیرون آمدم و به سمت در خروجی رفتم. زن پیر، با چشمانی پف کرده و غمگین، به من خیره شده بود.
-‌ کجا می‌ری پسرم؟ برات چای آوردم!
لبخندی ساختگی زدم و گفتم:
-‌ ممنون خانم، راستش یادم رفته بود که جلسه دارم، معذرت می‌خوام.
چای، آخرین چیزی بود که در آن لحظه به ذهنم می‌رسید. من باید می‌رفتم. باید به کلانتری برمی‌گشتم و همه چیز را به در گزارشی می‌نوشتم. اینجا، چیزی فراتر از یک مرگ قتل معمولی وجود داشت، چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

مدیر تالار کتاب + مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,522
پسندها
20,767
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38

سرتاپایش را برانداز کرده و پاسخ دادم.
پاکتی کاهی را سمتم گرفت و گفت:
-‌ الوعده وفا، هر چی مدرک علیه سیاه‌روزه اینجاست.
پاکت را با احتیاط از دستش گرفتم و پرسیدم:
-‌ اون یکی چطور؟
اخم ریزی روی پیشانی‌اش نشست و با برای لحظه‌ای، گیج گفت:
-‌ کدوم؟
بی‌هدف شروع به قدم زدن کردم و با اشاره به پاکت گفتم:
-‌ درباره‌ی قاتل... تو ادعا کردی چیزایی می‌دونی که می‌تونه بهم کمک کنه.
به‌دنبالم راه افتاد.
درحالی انگشتانش روی بند کیف دستی‌اش بازی می‌کردند، پرسید:
-‌ به‌نظرت اگه بفهمه دارم این اطلاعاتو بهت می‌گم، چیکارم می‌کنه؟
قبل از آنکه از پارکینگ اداره خارج شویم، به بیرون نگاهی انداختم و گفتم:
-‌ نمی‌دونم! شاید یه تیکه از گوشِتو برام پست کنن!
کوتاه خندید، خنده‌ای بی‌رمق که حکایت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

مدیر تالار کتاب + مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,522
پسندها
20,767
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
آستین بارانی‌ام را محکم‌ گرفت و من را به گوشه‌ی بازار کشاند.
لاله‌زار غرق در هیاهو بود، اما در آن شلوغی، فقط صدای ضربان قلب سوده بود که می‌شنیدم؛ تند و آشفته، مثل بال زدن پرنده‌ای در قفس.
به ساختمان قدیمی و ترک‌خورده‌ی روبه‌رو اشاره کرد:
- همین‌جاست.
انگشتان کوچکش، بارانی‌ام را رها کردند و در چوبی را با با زحمت باز کرد
او بی‌تردید وارد راهرو شد و من، بعد از لحظه‌ای درنگ، به‌دنبالش رفتم.
پله‌های زیادی که به یک زیرزمین منتهی می‌شدند.
نمور و تنگ، با بوی نم و چوب‌های قدیمی.
بوی دود سیگار کهنه و قلیان، پیش از هر چیز، به مشامم رسید. قهوه‌خانه‌ی کوچک و تاریک، فقط با یک چراغ نیم‌سوز روشن شده بود.
چند مرد سرگرم بازی تخته‌نرد بودند، صدای آرام تاس‌ها در سکوت سنگین می‌پیچید.
به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

Armita.sh

مدیر تالار کتاب + مدیر تالار تیزر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,522
پسندها
20,767
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
خب... دیگه مجبور شدم خودمو برسونم به BNY:biggrin:

ساعتم را نگاه کردم. وقت جلسه‌ام گذشته بود. سوده پا روی پایش انداخته بود و با نگاهی پر از خشم به من زل زده بود.
- منو باش، دارم برای کی وقت می‌ذارم!
خواست بلند شود که بی‌اختیار دستش را گرفتم.
نه محکم، اما با قاطعیت.
- بشین سرجات بچه!
دستش را با حرکتی سریع از دستم بیرون کشید. عصبانیت در صدایش موج می‌زد.
- بچه؟!
سرم را تکان دادم و لبخندی ملایم زدم:
- آدما وقتی عصبانی میشن، مثل بچه‌ها رفتار می‌کنن.
چشم‌هایش کمی آرام‌تر شدند، اما صدایش هنوز پر از خشم بود.
- من عصبانی نیستم!
نمی‌توانستم لبخندم را جمع کنم، و این عصبی‌ترش کرد.
با قدم‌هایی محکم به سمت خروجی رفت که نگاهم به سمتش کشیده شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 13)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا