نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سیاه‌روز | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,420
پسندها
20,355
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
سرش را بلند کرد که بی‌اختیار به گودی زیر چشم‌هایش خیره شدم.
شاید او هم دیشب مثل من خوب نخوابیده بود.
نگاهی به چشم‌هایش انداختم که رنگ وحشت به خود گرفته بود.
-‌ ینجا چیکار می‌کنید؟
کف دستانم را روی هم کشیدم.
-‌ باید صحبت کنیم.
صندلی‌اش را با دستانی لرزان عقب کشید و از من فاصله گرفت.
خیره به حرکاتش، بی‌اختیار پرسیدم:
- از من می‌ترسی؟!
او از سرجایش بلند شد و در حالی که کت کوتاهش را صاف می‌کرد، با صدای لرزانی جواب داد:
- من هیچ شباهتی با طعمه‌های سیاه‌روز ندارم که ازش بترسم!
نمی‌توانستم نگاهم را از چشم‌هایش بگیرم و این کلافه‌ام می‌کرد. دستان مشت‌شده‌ام را داخل جیب بارانی‌ام فرو بردم.
- فکرامو کردم، کمکت می‌کنم.
پوزخندی به رویم زد و سمت پنجره‌ی کنار میزش رفت:
- جالبه! اون وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,420
پسندها
20,355
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
نگاهش را به زمین دوخت.
مدتی سکوت کرد، سکوت سنگینی که فقط با صدای ظریف تیک تاک ساعت شکسته می‌شد.
انگار در حال مبارزه با خودش بود، در حال تصمیم‌گیری درباره اینکه چه چیزی را بگوید و چه چیزی را پنهان کند.
با لحن قاطع‌‌ای گفتم:
- با ترس نمی‌تونی کاری کنی.
سری به نشانه تأیید تکان داد و بعد بهم خیره شد. چشم‌های قهوه‌ای زیر نور خورشید روشن‌تر شده بودند و حسی عجیب را به من القا می‌کردند؛ حسی شبیه به مسئولیت یا محافظت.
به سمتش قدمی برداشتم و در یک قدمی‌اش ایستادم.
- می‌دونی... من ترسو خوب می‌شناسم.
با اکراه نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم و به خیابان مقابل دوختم.
تلاش می‌کردم تا بویی غیر از سیگار از او به خاطر بسپارم. آهی کوتاه کشیدم و ادامه دادم:
- احساس کردم ترسِ منو تو از یه جنسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,420
پسندها
20,355
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
***
نگاهم را از کوچه‌ی تاریک گرفتم و به تیغ کوچک دوختم.
«'20:20» بود و من بعد از سرکار مستقیم به آدرسی آمده بودم که قربانی برایم نوشته بود.
هر ثانیه که می‌گذشت، اضطرابم بیشتر می‌شد.
از صمیم قلبم نیاز داشتم تا آن پسرک را دوباره ببینم و با او صحبت کنم.
چشم‌هایم را بستم و سرم را روی فرمان گذاشتم.
سیاه‌روز مدت‌ها بود که خاموش بود، خفته زیر لایه‌های ضخیم زندگی عادی‌ای که ساخته بودم.
دلم نمی‌خواست دوباره بیدار شود.
صدای موتور ماشین، دیگر داشت آزارم می‌داد.
ماشین را خاموش کردم و ناگهان، سکوت شب، سنگین و خفقان‌آور شد.
تنها صدای تپش قلبم بود که در گوشم زنگ می‌زد، آهنگی وحشی و بی‌امان.
پلک‌‌هایم داشتند گرم می‌شدند، اما که تقه‌ای به در خورد، باعث شد سرم را بالا بیاورم و به‌دنبال صدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,420
پسندها
20,355
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
نگاهم را به سوده در کنار دستم دوختم.
قدمی به سمت مرد برداشت و پرسید:
-‌ مگه خبر نداری تاکسیا اعتصاب کردن؟!
نگاهم بین او و مرد مرتباً در گردش بود.
چه نسبتی باهم داشتند؟
صدای خش‌دار مرد، بلند شد:
-‌ عصبیم نکن سوده... تو که می‌دونی من از سوال‌جواب بدم میاد!
سوده به سمت مرد نزدیک‌تر شد و من نیز با قدم‌هایی آرام به او نزدیک شدم. قلبم تندتر می‌تپید.
مرد کامی از سیگارش گرفت و دودش را در هوا رها کرد.
در آن لحظه، خشم، تمام وجودم را فرا گرفت. خشمی از نوعی نیاز وحشیانه به پایان دادن به این بازی و رهایی از این کابوس.
با حرکتی سریع، به سمت مرد رفتم که برخاست و به سمتم چرخید.
خواست چیزی بگوید که دستش را گرفتم و تیغ را روی شریان اصلی دستش کشیدم.
برشی عمیق و بی‌رحمانه. خون، مثل فواره‌ای سرخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,420
پسندها
20,355
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
کف دستان لرزانش را روی پیشانی‌اش قرار داد و آشفته، به مرد زیر پایش خیره شد.
به سمتش رفتم.
سوییچ ماشین را از جیب بارانی‌ام درآوردم و سمتش گرفتم.
-‌ اینو بگیر.
با چشم‌هایی پر، به چشم‌هایم خیره شد.
-‌ چرا؟!
سوییچ‌ را تکان دادم و بار دیگر تکرار کردم:
-‌ بگیرش!
با دست‌ لرزانش سوییچ را گرفت که به سمت مرد خم شدم.
مثل مار به‌دور خودش می‌پیچید.
نباید خیلی سنگین باشد.
دست‌هایش را گرفتم و به‌آرامی بلندش کردم.
به سمت سوده چرخیدم و گفتم:
-‌ بیا دنبالم.
سپس با‌سرعت به‌سمت ماشین رفتم.
سوده پشت سر من می‌آمد، قدم‌هایش آهسته و لرزان بودند.
هوای سرد شب، به استخوان‌هایم نفوذ ‌کرد. بوی خون، با بوی سیگار، حالم را بهم می‌زد.
مرد را داخل صندوق گذاشتم و سوار ماشین شدم.
سوده با تردید در صندلی کنارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,420
پسندها
20,355
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
-‌ وقتی پونزده سالم بود، ازدواج کردم.
صدایش آرام و خنثی بود.
-‌ فکر کن یه دختری که تا حالا محبت ندیده... زود دل می‌بنده دیگه!
به سمتش برگشتم.
بی‌آنکه پلک بزند به سوختن جسد مرد خیره بود. و انعکاس آتش در چشم‌هایش، مبهوت‌کننده بود.
-‌ آدما فقط اولش تظاهر می‌کنن دوستت دارن... شایدم دارن! ولی بعدش از تظاهر خسته می‌شن... تبدیل می‌شن به هیولا... یه هیولا، با ظاهر آدمیزاد.
نفسش را پرشتاب بیرون داد.
-‌ این هیولا فقط سزاوار مرگ بود!
نگاهی به آتش انداختم.
دود غلیظی، از آسمان تاریک بالا می‌رفت.
آب دهانم را قورت دادم، لب‌هایم را از هم جدا کردم و با صدایی خفه، زمزمه کردم:
-‌ منم همینطور... .
آتش درحال فروکش بود و از جسد مرد، فقط خاکستر باقی مانده بود.
-‌ دیروز که دیدمت... بهت حسودیم شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا