- ارسالیها
- 2,420
- پسندها
- 20,355
- امتیازها
- 46,373
- مدالها
- 42
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
سرش را بلند کرد که بیاختیار به گودی زیر چشمهایش خیره شدم.
شاید او هم دیشب مثل من خوب نخوابیده بود.
نگاهی به چشمهایش انداختم که رنگ وحشت به خود گرفته بود.
- ینجا چیکار میکنید؟
کف دستانم را روی هم کشیدم.
- باید صحبت کنیم.
صندلیاش را با دستانی لرزان عقب کشید و از من فاصله گرفت.
خیره به حرکاتش، بیاختیار پرسیدم:
- از من میترسی؟!
او از سرجایش بلند شد و در حالی که کت کوتاهش را صاف میکرد، با صدای لرزانی جواب داد:
- من هیچ شباهتی با طعمههای سیاهروز ندارم که ازش بترسم!
نمیتوانستم نگاهم را از چشمهایش بگیرم و این کلافهام میکرد. دستان مشتشدهام را داخل جیب بارانیام فرو بردم.
- فکرامو کردم، کمکت میکنم.
پوزخندی به رویم زد و سمت پنجرهی کنار میزش رفت:
- جالبه! اون وقت...
شاید او هم دیشب مثل من خوب نخوابیده بود.
نگاهی به چشمهایش انداختم که رنگ وحشت به خود گرفته بود.
- ینجا چیکار میکنید؟
کف دستانم را روی هم کشیدم.
- باید صحبت کنیم.
صندلیاش را با دستانی لرزان عقب کشید و از من فاصله گرفت.
خیره به حرکاتش، بیاختیار پرسیدم:
- از من میترسی؟!
او از سرجایش بلند شد و در حالی که کت کوتاهش را صاف میکرد، با صدای لرزانی جواب داد:
- من هیچ شباهتی با طعمههای سیاهروز ندارم که ازش بترسم!
نمیتوانستم نگاهم را از چشمهایش بگیرم و این کلافهام میکرد. دستان مشتشدهام را داخل جیب بارانیام فرو بردم.
- فکرامو کردم، کمکت میکنم.
پوزخندی به رویم زد و سمت پنجرهی کنار میزش رفت:
- جالبه! اون وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.