- تاریخ ثبتنام
- 7/10/24
- ارسالیها
- 154
- پسندها
- 1,652
- امتیازها
- 11,713
- مدالها
- 12
- سن
- 19
سطح
10
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #51
صدای اعلانات بلند شد. شمارهی پرواز آذر اعلام شد.
بزرگمهر یکباره بلند شد، پلیورش را مرتب کرد، دستهگل را محکمتر در دست گرفت و همراه ماهور به سمت در خروجی رفت.
چند دقیقهای گذشته بود که صدای آرام و پر از هیجان بزرگمهر را شنید.
- اومد... .
ماهور نگاهش را دنبال کرد.
و بعد، او را دید. زنی که از میان جمعیت قدم برمیداشت، قدبلند و کشیده، با حرکاتی آرام و درعینحال مصمم. زنهایی که اینطور راه میروند، انگار که مسیرشان را از قبل میدانند.
سرش را کمی چرخانده بود، انگار دنبال چیزی میگشت، چیزی که هنوز در قاب نگاهش نیفتاده بود. چمدانی کوچک در یک دست داشت، دست دیگرش آزاد بود، انگار که عادت نداشت چیزی در آن بگیرد.
آرام جلوتر آمد. نور سرد فرودگاه روی پوست گندمگون و گرمش نشست. چهرهاش...
بزرگمهر یکباره بلند شد، پلیورش را مرتب کرد، دستهگل را محکمتر در دست گرفت و همراه ماهور به سمت در خروجی رفت.
چند دقیقهای گذشته بود که صدای آرام و پر از هیجان بزرگمهر را شنید.
- اومد... .
ماهور نگاهش را دنبال کرد.
و بعد، او را دید. زنی که از میان جمعیت قدم برمیداشت، قدبلند و کشیده، با حرکاتی آرام و درعینحال مصمم. زنهایی که اینطور راه میروند، انگار که مسیرشان را از قبل میدانند.
سرش را کمی چرخانده بود، انگار دنبال چیزی میگشت، چیزی که هنوز در قاب نگاهش نیفتاده بود. چمدانی کوچک در یک دست داشت، دست دیگرش آزاد بود، انگار که عادت نداشت چیزی در آن بگیرد.
آرام جلوتر آمد. نور سرد فرودگاه روی پوست گندمگون و گرمش نشست. چهرهاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش