• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
154
پسندها
1,652
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #51
صدای اعلانات بلند شد. شماره‌ی پرواز آذر اعلام شد.
بزرگمهر یک‌باره بلند شد، پلیورش را مرتب کرد، دسته‌گل را محکم‌تر در دست گرفت و همراه ماهور به سمت در خروجی رفت.
چند دقیقه‌ای گذشته بود که صدای آرام و پر از هیجان بزرگمهر را شنید.
- اومد... .
ماهور نگاهش را دنبال کرد.
و بعد، او را دید. زنی که از میان جمعیت قدم برمی‌داشت، قدبلند و کشیده، با حرکاتی آرام و درعین‌حال مصمم. زن‌هایی که این‌طور راه می‌روند، انگار که مسیرشان را از قبل می‌دانند.
سرش را کمی چرخانده بود، انگار دنبال چیزی می‌گشت، چیزی که هنوز در قاب نگاهش نیفتاده بود. چمدانی کوچک در یک دست داشت، دست دیگرش آزاد بود، انگار که عادت نداشت چیزی در آن بگیرد.
آرام جلوتر آمد. نور سرد فرودگاه روی پوست گندم‌گون و گرمش نشست. چهره‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
154
پسندها
1,652
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #52
آذر خندید. خنده‌ای که از میان همه‌ی صداهای فرودگاه بلندتر بود. با نگاهی پر از مهر، گل‌ها را گرفت، عطرشان را بویید و بعد، سرش را کمی کج کرد.
- پس هنوز هم این عادتت رو ترک نکردی آقای دکتر؟
بزرگمهر لبخند زد، آرام و عمیق.
- اگه بدونم کسی هست که ارزشش رو داره، چرا باید ترک کنم؟
چشمان آذر برای لحظه‌ای در نگاه او قفل شد.
ماهور چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاده بود، تماشاگر این صحنه‌ی ناب. محبت میان آن دو، آشکار و بی‌پرده بود. عشقی که انگار در هوا موج می‌زد، لطیف و درخشان.
آذر همان‌طور که دستش دور ساقه‌های گل حلقه شده بود، سر چرخاند.
چشمش به ماهور افتاد. لحظه‌ای مکث کرد، چیزی در چهره‌ی دختر جوان… آشنا بود.
ناگهان، ذهنش رفت به آن قاب عکس قدیمی.
آن تصویر در خانه‌ی بزرگمهر… مادرش، کنار دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
154
پسندها
1,652
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #53
آذر نیشخند زد، بزرگمهر لبخند زد و ماهور، آرام‌تر از همه، با کنجکاوی گوش می‌داد.
- این یکی خاص بود.
آذر کمی خودش را جلو کشید، انگار که می‌خواست وزن حرف‌هایش را بیشتر کند.
- بچه‌ای که بعد از مرگ پدرش، چهار ماه تموم، مدفوعش رو نگه می‌داشت.
لحظه‌ای سکوت. بعد، مهراد از لقمه‌ای که در دهان داشت پشیمان شد. چنگالش را پایین گذاشت و با حالتی منزجر گفت:
- سرِ شام اینو می‌گی؟
آذر خندید.
- ببین، داستان جالبیه! اون بچه فکر می‌کرد اگر یه چیزی رو نگه داره، می‌تونه جلوی از دست دادن رو بگیره. یه جور ترسِ عمیق… .
ماهور، بی‌آنکه قاشقش را بالا بیاورد، خیره شد به آذر. او این حس را می‌فهمید. می‌توانست آن کودک را تصور کند. او هم یک‌زمانی فکر می‌کرد اگر ساکت بماند، اگر حرف نزند، اگر خودش را جمع کند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
154
پسندها
1,652
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #54
آذر با رضایت قاشقش را در برنج فرو برد.
- هیپنوتیزم. باهاش کار کردیم، از طریق ناخودآگاهش ترسش رو باز کردیم، فهموندیم که اون چیزی که ازش می‌ترسید، دیگه تموم شده.
مهراد چپ‌چپ نگاهش کرد.
- هیپنوتیزم؟ جدی می‌گی؟ ساعت جلوی یارو تکون دادی و گفتی حالا برو دست‌شویی؟
بزرگمهر خندید.
- این مال فیلمای هالیوودیه، مهراد.
آذر ابرو بالا انداخت.
- دقیقاً. هیپنوتیزم یه جور دسترسی به لایه‌های عمیق ذهنه. یه روش درمانیه، نه یه نمایش جادویی.
ماهور، که تا آن لحظه فقط گوش می‌داد، آرام سرش را بلند کرد.
- ولی... شما واقعاً تونستی این کارو بکنی؟ یعنی فقط با حرف زدن؟
آذر نگاهش کرد و برای اولین بار، لحنش از شوخی فاصله گرفت.
- گاهی وقتا آدم فقط به یه نفر نیاز داره که باورش کنه. اون بچه، فقط نیاز داشت یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
154
پسندها
1,652
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #55
ماهور، کمی خجالت‌زده، لبش را گزید. آذر با شیطنت سر تکان داد.
- ولی جدی، چرا خودتو اذیت می‌کنی عزیزم؟ ماشین ظرفشویی هست، فقط کافیه ظرفارو بچینی توش، راحت!
ماهور انگشتانش را روی لبه‌ی پیشخوان کشید.
- نمی‌دونم... یه جورایی عادت دارم. انگار حس می‌کنم اینطوری کمک کردم، انگار... یه جایی از این خونه‌ام.
آذر، همان‌طور که نگاهش را روی چهره‌ی ماهور می‌چرخاند، نفس عمیقی کشید.
- می‌فهممت. می‌دونی، منم اوایل همین حسو داشتم.
ماهور متعجب نگاهش کرد. آذر خودش را به لبه‌ی کابینت تکیه داد.
- اولش فکر می‌کردم چطور باید با برادرشوهرم توی یه خونه زندگی کنم.
لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشست.
- نمی‌دونستم چطور رفتار کنم، چی بگم، چی نگم. بعد دیدم اصلاً انگار نامرئی‌ام.
ماهور به فکر فرو رفت. آذر، با خنده‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
154
پسندها
1,652
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #56
از کنار ماهور گذشت. درست وقتی از کنارش رد شد، لحظه‌ای مکث کرد. نفسش آرام بود، اما انگار چیزی در او دچار سکته‌ای ناپیدا شد. سرش را کمی کج کرد، نگاهش روی گردن ماهور ثابت ماند. ماه‌گرفتگی کوچک، جایی که پوست نازک و روشن بود. سایه‌ای محو، به رنگ قهوه‌ای کمرنگ. انگار تصویری از گذشته را جلوی چشمش گرفته باشند، تصویری که با تلخی و شیرینی توأمان در ذهنش حک شده بود. مهراد، آرام پلک زد، انگار که بخواهد آن تصویر را از ذهنش پاک کند. اما نشد. اینجا، درست در این لحظه، همه‌چیز به طرز عجیبی آشنا بود. خاطره‌ای دور، مبهم، ولی پررنگ، مثل حس یک آهنگ قدیمی که بعد از سال‌ها دوباره به گوش می‌رسد.
- فعلاً خانما‌.
ماهور که هنوز گرمای نگاهش را روی گونه‌هایش حس می‌کرد، فقط توانست آهسته سر تکان بدهد.
و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
154
پسندها
1,652
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #57
چیزی در ته صدایش بود که ماهور را کمی عقب کشید.
آذر، انگار که متوجه چیزی نشده باشد، گفت:
- بشین فهیم جان، تازه چای گذاشتم.
ماهور زمزمه کرد:
- من میارم.
و پیش از آنکه کسی چیزی بگوید، سریع به آشپزخانه رفت. دست‌هایش را روی کابینت گذاشت و سرش را پایین انداخت. قلبش کمی تند می‌زد.
اما هنوز از ذهنش بیرون نرفته بود که صدای فهیمه را شنید. آرام، کمی آهسته‌تر از معمول:
- واقعا می‌خواد اینجا بمونه؟
ماهور نفسش را نگه داشت.
- خب آره، خواهر بزرگمهره. کجا بره؟
صدای آذر طبیعی بود. ساده. انگار واقعاً نمی‌فهمید چرا این سوال را پرسیده است.
چند ثانیه سکوت شد. بعد، فهیمه با لحنی که آرام‌تر، اما سنگین‌تر بود، گفت:
- نمی‌دونی چه بلایی سر من اومد آذر... نزدیک بود بمیرم!
لحظه‌ای مکث کرد. بعد، زمزمه‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
154
پسندها
1,652
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #58
ماهور انگار که همین حالا از فکری بیرون آمده باشد، نگاهش را به سمت فهیمه چرخاند.
- می‌بینمش... ولی کمتر از قبل.
آذر کمی اخم کرد.
- چرا؟
- سرش شلوغه.
آذر کاوه را کمی در آغوش جابه‌جا کرد و بعد، با دقت بیشتری به چهره‌ی فهیمه نگاه کرد.
- مشغول چی؟
فهیمه لیوان چای را برداشت و جرعه‌ای نوشید، بعد همان‌طور که نگاهش را از آن می‌گرفت، آرام گفت:
- پرونده‌ی سنگینی دستشه. همه‌ش درحال کِش و روئه!
قهـوه‌ای تیره‌ی چشمان فهیمه، حالا کمی خاص‌تر شده بود. چیزی در آن بود که... سنگین بود، دقیق، و شاید حتی هشداردهنده.
آذر، که انگار متوجه‌ی این حس شده بود، کمی مکث کرد، بعد، با لحنی که آرام‌تر از قبل شده بود، پرسید:
- چه پرونده‌ای؟
فهیمه شانه‌ای بالا انداخت، اما حرکتش آنقدر عادی نبود که ماهور را قانع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
154
پسندها
1,652
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #59
افسر، دست‌هایش را روی کمربندش گذاشت. کمی به جلو خم شد و با لحنی که نشان می‌داد حوصله‌ی بحث ندارد، گفت:
- دستور اومده شما بازداشت بشین، نه این‌که سر خیابون بشینیم براتون توضیح بدیم. بیاین پاسگاه، اونجا حرف می‌زنیم.
مهراد، لحظه‌ای به صورت مرد نگاه کرد. سکوتی کوتاه میانشان افتاد. بعد، باز هم پوزخند زد.
- چه خوش‌برخورد... .
سیگار را از گوشه‌ی لبش برداشت، کف خیابان انداخت و با نوک کفشش له کرد. بعد، نفسش را بیرون فرستاد و همان‌طور که هوای سرد از لابه‌لای موهایش می‌گذشت، شانه‌ای بالا انداخت.
- باشه. بریم ببینیم این مرتیکه این بار چه نقشه‌ای کشیده.
بی‌هیچ اعتراضی، همراهشان راه افتاد. اما ته نگاهش، برق آشنایی بود؛ همان برق خطرناکی که خبر از طوفان می‌داد.
هوای راهروهای پاسگاه بوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
154
پسندها
1,652
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #60
فرید، اما، آرام‌تر و کنترل‌شده‌تر بود. پاهایش را کمی باز کرده، آرنج‌هایش را روی ران‌هایش گذاشته، و انگشت‌هایش را در هم گره کرده بود. نگاهش پایین بود، اما نه از شرمندگی، بلکه از فکر. لب‌هایش کمی از هم فاصله داشتند، انگار که دنبال کلمه‌ای مناسب برای گفتن می‌گشت، اما هنوز تصمیم نگرفته بود که چیزی بگوید یا نه. بزرگمهر جلو رفت، نفسش را آهسته بیرون داد، روی صندلی کنار مهراد نشست و بدون هیچ حرفی، چشم‌غره‌ای نثارش کرد. مهراد، بدون اینکه سرش را بچرخاند، فقط گوشه‌ی لبش یک پوزخند محو نشست. بعد زمزمه کرد:
- منتظر همین نگاهت بودم.
سرهنگ، بالاخره، نگاهش را از پرونده برداشت. آن را بست و دست‌هایش را روی میز گره کرد. با لحنی که هیچ احساسی در آن نبود، گفت:
- خب، آقایون. می‌دونید چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا