*ترس*
تنها با ترسهام و افکارم گیر افتادم
میخوام از همه چیز فرار کنم
کاش یه راه فراری بود...
گاهی نیاز دارم داد بزنم تو تنهاییم
اما نمیشه
بیچون و چرا
میدونستی ترس دارم
چون کل ارزوهام با خاک یکسان شده
دیگه مثل قبلاها برنامه نمیچینم
خنده نمیکنم
اها فهمیدم، زندگی یعنی گذشت از اون چیزی که
واست ارزش داره
دارم کنار میام؛
اما دیگه نقشه فردا رو نمیکشم!
من بدی نکردم
بدی دیدم...
سخته ثانیههایی از
اون روزیایی که
جون دادم، ولی وقتها
نمیگذشتن!
روزایی که ارزوی
مرگ میکردم
اما خداروشکر
قوی هستم...
بخشیدم تا بتونم ادامه بدم!
گاهی مجبورم بگذرم و ببخشم تا بتونم ادامه بدم
خیلی موقعها دلم میخواد
یه نفر باشه
بشینه کنار دستم تا بهش
تکیه بدم...