متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته تمام تو | braveays کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aisa Hami
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 40
  • بازدیدها 3,167
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Aisa Hami

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
17,296
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام دلنوشته:تمام تو
نام نویسنده:آیسا(braveays)
ویراستار: I.yasi
مقدمه:
من، نیم دیگر تو را نمی‌خواهم
من، قلبت را نمی‌خواهم
من، نمی‌خواهم تنها فکرت را تسخیر کنم
من، تمام تو را می‌خواهم
من، می‌خواهم با تمام وجودت، من را بخواهی...!
42689
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Aisa Hami

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
17,296
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #2
چشمانت، همان دو گوی قهوه‌ای را می‌گویم؛ همان دو گویی که عشق را می‌توان در آن‌ها خواند...
در آن‌ها خیره می‌شوم و آرامش تمام وجودم را فرا می‌گیرد!
بر لبان‌مان مهر سکوت زده‌ایم و هم‌چنان چشم‌های‌مان عشق را برای یک دیگر بازگو می‌کنند، می‌خواهم سکوت را بشکنم تا دوستت دارم را از زبانم بشنوی!
اما این بار لب‌هایت، لب‌هایم را به سکوت دعوت می‌کنند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Aisa Hami

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
17,296
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #3
چشم‌هایم را که می‌بندم، خاطراتی که از یاد تو رفته‌اند، مرا به آغوش دل‌تنگی می‌کشانند.
تمام جمله‌های عاشقانه‌ات در ذهن آشفته‌ام به تیک تاک افتاده‌اند و این است، تکرار بی پایان...
اندیشیدن به تو قلبم را می‌فشارد و یادآوری این که این تیک تاک معنی انتظار را می‌دهد، امشب، چه غریبانه قلبم را به یغما می‌برد...
کاش حاصل این انتظار، حضور گرمت در آغوش دلتنگی‌هایم باشد!
اما می‌دانم که خود هم می‌دانی گذر بی پایان ثانیه‌ها سکوتی نخواهند داشت!
چه کوبنده می‌گذرد، لحظاتم بی تو...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Aisa Hami

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
17,296
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #4
آغوشت، من را در خود حل می‌کند و بوسه‌های گاه و بی گاهت بر روی موهایم، من را به آرامشِ عشقت دعوت می‌کند!
کاش آغوشت همیشگی باشد تا در آخرین لحظه‌های عمر کوتاهم، در آن جان دهم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Aisa Hami

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
17,296
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #5
تیک تاک ساعت، سکوت اتاق را در هم می‌شکند...
داغیِ نفس‌هایت، چهره‌ام را نوازش می‌کند...
به چشمانت که حالا بسته‌اند، خیره می‌شوم و آن دو گوی قهوه‌ای، رنگ را زیر پلک‌های سنگینت مجسم می‌کنم...
کاش می‌دانستی چه‌قدر در خواب معصوم می‌شوی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Aisa Hami

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
17,296
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #6
سناریویی آغاز می‌شود که شیرینش من و فرهادش تویی!
شیرینی که چشمانت، دل که نه، تمام زندگیش را زیر و رو کرد و فرهادی عاشق‌تر از مجنون...
شیرینی که گیسوان بلندش، دستان فرهاد را می‌لرزاند؛ آن هنگامی که میان کوه غرور پشت صخره‌های دل بستگی می‌بافد، گیسوان شیرین را با عشق!
ببین با دل شیرین چه کرده‌ای که دیگر خسروپرویزها به چشمش نمی‌آیند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Aisa Hami

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
17,296
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #7
عشق آغاز می‌شود و ما آن را نمی‌فهمیم، شاید با یک نگاه یا یک حرف، گاهی هم مدتی طولانی برای عاشق شدن نیاز است.
عشق دو طرفه‌ای که همه حسرتش را خواهند خورد، دوست داشتن و دوست داشته شدن! همه چیز خوب می‌گذرد و عشق جاریست تا وقتی که عده‌ای که نام خود را پدر و مادر گذاشته‌اند، مانع آن می‌شوند، آن وقت است که عشق باقی می‌ماند ولی سکوت می‌کند؛ سکوتی سرشار از حرف‌های نزده که به حرمت نام پدر و مادر نزده می‌مانند و عشقی که هر روز بیشتر رشد خواهد کرد و معشوقه‌اش را بیشتر دوست خواهد داشت؛ دوست داشتنی که امروزه نانجیبی و بی آبرویی است و عشق، هم‌چنان سکوت خواهد کرد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Aisa Hami

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
17,296
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #8
تمام زندگی من، در دو حرف خلاصه می‌شود:
دو حرفی که چیزی از عقل و منطق نمی‌دانند، آن‌ها تنها عشق را درک کرده‌اند!
دو حرفی که وقتی پای عشق در میان باشد، عاشقانه خود را فدا می‌کنند؛ آن دو حرف (ت) و (و) هستند!
عاشقانه می‌پرستمت، زندگی دو حرفی من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Aisa Hami

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
17,296
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #9
صدای قدم‌هایت در دنج‌ترین پس کوچه‌های تاریک ذهنم، تولد دوباره‌ی من است!
آمده‌ای که امید را به زندگی‌ام بازگردانی؟
هدفت، آوردن چاشنی آرامش به زندگی از یاد رفته‌ام است؟
اما من فکر می‌کنم تو هم صدای قیل و قال زندگی‌ام را شنیده‌ای که این گونه برای آرام کردنم تلاش می‌کنی!
اما مگر نمی‌دانستی که من هیاهوی با تو بودن را دوست می‌دارم، ای همه‌ی من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Aisa Hami

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
825
پسندها
17,296
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #10
اتاق تاریک است، سرم را روی بالشت می‌گذارم؛ بی بهانه، دلم برایت تنگ می‌شود و تنم در آغوش خاطره‌ها گم می‌شود.
نفس عمیقی می‌کشم، حتی گل‌های رو تختی هم بوی عطر تن تو را می‌دهند!
خدای من! این چه کابوس وحشتناکی است که دست از سر من برنمی‌دارد؟
این بوی عطر امشب بی شک، یک شیشه الکل می‌شود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا