متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دل نوشته بی نام | meli770کاربرانجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع S_MELIKA_R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 1,569
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #11
بعضی وقتا ادمایه چیزایی رو جدی نمی گیرن.
اونم افکارشونه...
دستم کم میگیرنشون،ولی ازاین خبر ندارن که افکارشون به حقیقت تبدیل می شه..
وقتی یک چیزی می شنون که مطمئن می شن داره به حقیقت تبدیل می شه.وحشت برشون میداره.
منم الان همینم....وحشت برم داشته،اصلا قرار نبود این قسمت از افکارم که اسمش رو گذاشتم"افکار سیاه"درست شه..
ولی داره درست می شه ومنم ازش می ترسم..
می گن وقتی بترسی یعنی داری میرسی به خواستت،می گن خیلی ها ازاینکه به ارزوشون برسن می ترسن وعقب می کشن.
ولی من عقب نمی کشم...
حالا دارم می فهمم داره چه اتفاقی می افته.
خدایا ؛فقط وفقط خودت می تونی کمکم کنی.
امیدوارم همه اونچه از"افکار سفیدم"هست بهتر وبیشتر درست شه.
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #12
هرلحظه وهر دقیقه بیشتر از عشق می ترسم.
عشقی که می گن پراز ارامشه...
عشقی که می گن پراز هیجانه..
عشقی که می گن پر از زندگیه...پراز خاطر ه اس..
ولی ازش می ترسم.
شاید برای همین ترسم باشه که تنهام..
شاید برای همین ترسم باشه ،که باترس درمورد دوست داشتن بادوستام حرف می زنم.
شاید برای همین ترسه که توی داستانام توی نوشته هام ممنوعه اش کردم.
انتقام گرفتم..
اخه انتقام هم عاشق بوده..
ظلم هم همینطور،همشون "عاشق"بودن.
مثل پاییز که عاشق بوده.
نمی خوام مثل اینا بی رحم شم.
برای همین تنهایی رو ترجیح می دم.
چند وقت پیش عزیزترین دوستم که مثل خواهر برام گفت:نمی خوای باکسی دوست شی؟نه که عاشقش شی ها فقط یکی باشه .
همین که گفت ترسیدم.
شاید وقتی این متن رو بخونید فکرکنید که عاشق بودم.
من هیچ وقت عاشق نشدم چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #13
شاید یکی دیگه از دلایلی که ازش عشق می ترسم.
ذهنم باشه...
چون منتظره،کمین کرده تایه موضوع بهش برسه.
شروع کنه به ساختن داستان..
داستانی که دنباله داره،داستانی که می شه ازش یک رمان چند هزار صفحه ای در اورد.
بعضی اوقات انقدر داستاناش غمگین می شه که اشکم درمیاد،بعضی اوقات انقدر جالب می شه که با اشتیاق می شینیم بقیش رو گوش می دم
وتصویر سازی می کنم.
بعضی اوقات انقدر دلهر اور می شه که دلم به اشوب می افته.
نمی دونم ازدستش چیکار کنم؟!
برای همین تا واژه عشق رو می شنوه هزار و یک داستان درست می کنه.
نه که فقط درمورد عشق وعاشقی اینجوری باشه ها!نه.
درمورد هرچیزی اینجوریه..
هرچیزی که می بینه بنظرش جالب بیاد شروع می کنه داستان درست کردن.
برای همین داستاناشه که یکهو نصف روز رو می خوابم ،که ببینم اخر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #14
بعضی وقت ها سمت یک چیزایی می ره ،که عقلم درد می گیره.
چشم هاش رو می بینده ونفس عمیق می کشه.
دل هم با لبخند نگاهش می کنه.
اخه ذهنم دلش می خواد بهش توجه بشه.
اگه نشه می شکنه...انوقته که حالم بد می شه.
انوقت که میره سمت چیزایی که نباید بره.
بعضی اوقات هم میره سمت چیزایی که می ترسی.
مثلا همین که ما کوچیکترین قسمت از یک دنیای فوق بزرگ هستیم.
که ما داریم دور چیزی می چرخیم ومی گردیم که خورشید انگشت کوچیکش هم نمی شه.
که مثلا بعداز اسمون فضا به اون سیاهی حتما یک اسمون رنگی دیگه ای هم هست.
بنظرش هیچ چیزی سخت نیست،همه چی رو می شه حل کرد،حتی سخت ترین مسئله ها.
البته از نظرش هیچ مسئله ای سخت نیست.چون کسی می تونه برنامه بنویسه حتما یک راهی براش پیدا می کنه.
یا اصلا کسی دست به قلمه،حتما می تونه یک راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #15
مثلا همین الان،یک چیز رو متوجه شد.
که بیش از اندازه کنجکاوه.وقتی یه موضوع هیجان انگیز دستش میاد با دل شروع می کنن بالا وپایین پریدن.
عقل هم دستش رو میذاره زیر چونش و فقط نگاهشون می کنه از ته دل آه می کشه.
منم با خنده نگاهشون می کنم.
"مطمئنم ،مطمئن شدید که رد دادم:) ولی اینطور نیست:)"
برای همین الان یکی از بزرگترین درگیری هاش رو حل کرد.
این حل کردن رو مدیون نوشتن میدونم.
چون اگه نبود من هیچ وقت نمی فهمیدم که مشکل از کجاست.؟!وذهنم بیشتر اذیت می شد.
ممنون قلم عزیزم:)
با همه این حرفا؛بازهم می خواد بیشتر کنجکاوی کنه،بیشتر بره توی دل موضوع.ولی نمی دونه الان دقیقا وسطش ایستاده و داره نگاه می کنه.
که اینجا کجاست دیگه؟
امیدوارم اینم بفهمه که زودتر ازاد شه.
با همه این درگیری هاش بازهم دست از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #16
ولی کاش این کنجکاوی ذهنم فقط روی داستانا وموضوعات بود.
کاش...
ولی وقتی یک ادمی رو می بینه،یا ازش خوشش میاد یا خوشش نمی یاد.
این اخلاقش کاملا بادل وعقل یکیه.
کلا صفر ویکن.یا خوشش میاد یا خوشش نمی یاد.
اگه خوشش نیاد که هیچی.
ولی اگه خوشش بیاد....
می خواد ببینه چجور شخصیتی داره.
چیکار می کنه،چیکار نمی کنه.
شاید بگید فضوله ولی من می گم کنجکاو.
بعدازاین موضوع می خواد براشون داستان درست کنه.
یک داستان جالب.که شخصیت اصلی هم قرارمی گیره.یا اگه خود طرف قرار نگیره،اخلاق ورفتار اون شخص رو میذاره روی شخصیت اصلی.
معمولا هم به خودم ثابت می شه که چرا که مثلا ازفلان کَس خوشش نمی یاد.
یا از فلان کَس خوشش میاد.
همیشه بهم ثابت می شه...پس به انتخاب سه تاشون احترام میذارم.
شاید این جور موقع ها جزء معدود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #17
بلاخره تصمیم قطعی رو گرفتم.
دست می کشم از هرچی که ازش نفرت دارم.
تموم شد همه حال بدم تموم شد.
ممنونم از عقل ودل وذهن عزیزم. که کمک کردن.
ولی می دونم ممکنه دوباره سراغم بیاد ،ولی من دیگه اون ادم قبل نیسم.
نمی ذارم توی ذهنم جولون بده واذیتم کنه.
به امید خودش صبر می کنم تا همه چی درست می شه.
چون معتقدم که همیشه همه چی به بهترین شکل ممکن درست می شه.
فقط باید امیدت به خودش باشه.
:)
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #18
خیلی وقته تموم شدم.
تمام.
بدون هیچ برنامه ای،فقط از روی عادت دارم زندگی می کنم.
خیلی وقته دارم به خودم الکی امید می دم.
نمی گم امیدم رو ازدست دادم.
ولی من،دیگه تموم شد.
بلاخره تونستم به خودم اعتراف کنم.
نمی دونم من جدید کی می خواد شروع شه.
خستم.خسته ازهمه چی .
حوصله هیچ چیزی ندارم.
تموم شدم.
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #19
دلم برای خودم تنگ شده.
باید از نو شروع کنم.
حالا که اعتراف کردم به خودم،کارم یه کوچولو اسون تر شده.
همه چی استپ کرده.
نوشته هام.
داستانام.
همه چی..
حوصله بحث وحرف زدن ندارم.
فقط می خوام بشینم وبه یک نقطه نامعلوم نگاه کنم.
نمی دونم داره چه اتفاقی می افته.
دقیقا نمی دونم الان کجا ایستادم.
نمی دونم خدا چی می خواد.
خودم چی می خوام.
اصلا نمی دونم چی می خواد پیش بیاد.
ولی مطمئنم شروع می کنم دوباره:)
نمیذارم به همین وضع بمونه
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #20
ذهنم اروم گرفته.
فعلا داره تحلیل می کنه.
خدا به داد برسه.
که وقتی تحلیلش تموم شه می خواد چیکار کنه.
احتمالا وقتی تحلیلش تموم شه ،شروع می کنه به نوشتن.
شاید هم صبر میکنه که این تحلیل هاش قشنگ جابیوفتن بعد شروع کنه به نوشتن.
:)
 
امضا : S_MELIKA_R
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا