نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌های دست نوشته‌های یک یاوه‌گوی مجنون | فاطمه عبدالهی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
ماضیِ بعیدِ من
گرچه رفته بودی به دیارِ دیگر و آغوشِ یارِ دیگری
اما تمام ذهن من پُر شده بود از نوازش نوای تو در گوشم
و خیالِ من سرکش و رها پَر می‌زد در حوالی عطر تنت
و هوا انگار از تو تنفس می‌کرد و من از او
چطور به فراموشی می‌سپردم جمله‌ی این بیداریِ رویایی را؟ چطور؟​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
گاهی چنان دلتنگ می‌شوم که شک می‌کنم به شکسته بودنِ دلی که در سینه‌ام بی‌قراری می‌کند. چطور یک دلِ شکسته هم می‌تپد و هم تنگ می‌شود برای یک آدمِ لعنتی که یادش رفته خاطراتش را نیز با خود ببرد؟​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
بعضی چیزها
نه دیدنی‌اند
نه شنیدنی‌
و نه چشیدنی
بلکه بوییدنی‌اند!
می‌گوییم بوی عید
بوی تو
بوی کاغذ رنگی!
زیرا دوست‌داشتنی‌ترین‌ها بوییدنی‌اند
بوهایی که تا ابد زیر دماغت جاخوش می‌کنند
نه تصویراند که خراب شوند
نه شنیدنی‌‌اند که بی‌صدا شوند
و نه چشیدنی‌اند که بی‌مزه شوند
بعضی‌ چیزها فقط بوییدنی‌اند​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
حالِ من
چو شکوفه‌ای فریب خورده
که میان زمستان لب به لبخند گشوده
و حالِ تو
چو دانه‌ای برف
که از آسمان اسفند روی لبخندِ ماسیده صورتم می‌نشیند​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
شاعران، از چال لپ و خال لب و چشم سیاه تو سخن می‌گویند
من چه گویم که شدم شیفته‌ی منطق تو!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
«پس عشق چه شد؟»
صبح، شب
صبح، شب
می‌گذرد و می‌گذرد و می‌گذرد
عبور پُر تعجیل ثانیه‌ها را میان شوربختی‌های روزمره‌ام حس می‌کنم
گویی گاری به خود بسته‌اند و روی تَنم لگد زنان رد می‌شوند
دیگر از توان خارج است
به دوش کشیدن تنهایی، تنهایی ممکن نیست
به دوش کشیدن گذر عمر و تحمل دردهای بی‌درمان، تنهایی ممکن نیست
باید کسی باشد که بگوید درست می‌شود.
بگوید هست و خواهد ماند
بگوید هر چه نشد، نشد، جمع کن برویم دریا
صدای برخورد موج به ساحل سخت و سنگی آرامت می‌کند
عشق قرار بود درمان این دردهایی باشد که نمی‌شود تنهایی تحملشان کرد
پس چه شد؟ چرا زنگ درِ چاردیواریِ قلبم را نفشرد؟
مگر قرار نبود مرهم باشد؟ مگر قرار نبود دستی به شانه‌ام بکوبد و بگوید غصه نخور، من که نمرده‌ام؟! نکند... نکند مُرده باشد؟...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
کلمه‌ها باهم جمله می‌شوند
جمله‌ها، پاراگراف می‌سازند
پاراگراف‌ها، داستان‌ها را
حال، من نمی‌دانم
تو کدام بودی؟
جمله بودی؟
حرف بودی؟
کلمه بودی؟
چه بودی؟
هر چه بودی انگار یک تکه گم کرده‌ام
یک حرف
یک کلمه
یک جمله
یک جمله‌ی مهم
یک قسمت مهم از داستانی تراژدی
همان نقطه اوج
همان روزنه امید​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
قلم، آجرِ بنای دیاری خیالی‌ست
که برای پناهنده شدن تو
متولد می‌شود
برای پنهان شدن میان واژه‌ها و هجاها
و فرار از ظلمت شب و داء دلتنگی
قلم همان معجزه‌ای‌ست که همان درمانِ دردِ بی‌درمان عشاق ا‌ست
قلم، تهی شدن و نو شدن و دوباره متولد شدن‌ است
و محرکِ مبدل شدن اشک به واژه و فریاد به جمله‌
و قسم به قلم، که او نویسنده است و نویسنده قلم است... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
نگاه کن که چطور عرش، سحاب را با آن‌که ظریف‌تر از آن است که آغوش کسی بپذیرد و برقِ ژیان که اگر مراقب نباشد، از او آسیبی به وی می‌رسد و نوای رعد، که گوش فلک نیز کَر می‌کند چه رسد به گوش آدمی، را به پهلو می‌کشد و گه گاهی نیز می‌بوسد و نوازش می‌کند!
و ببین گلبرگ را که میان تیغ‌های بُرنده و رگبارِ اشکِ آسمانِ پاییزی، چو سرو، رزین می‌رویَد، بی‌آن‌که لحظه‌ای متوقف شود.
و بنگر شکوفه‌ی زمستانی را، با آن‌که فریبِ نیرنگِ هوا را نوش کرده؛ اما لبخند به لب دارد و به آغوش می‌کشد نگاهِ مغمومِ عابران را.
و جمله‌ی این گفتم که ببینی مرا! من!
که میان غره‌ی چشم‌های تو و کمانِ بهم خورده ابروهایت، خَم به ابرو نیاورده‌ام و بی‌اعتنا به بی‌اعتناییِ تو، هنوز عشق می‌ورزم و در خیال می‌بوسم و به پهلو...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
شاید محنت، پیچكی‌ست، که از گِلِ سینه می‌روید و حوالی شاخه‌ی دنده‌ها، پیچ می‌خورد و سپس به قلب می‌رسد و چنان در هم فرو می‌رود که گشودنش، به نظر محال می‌آید؛ اما شاید جمله‌ای، واژه‌ای یا هجایی به دست‌هایی مبدل شود که این گره‌ی هزار پیچ خورده را می‌گشاید.. شاید هم آن دست‌ها، زبان تو باشند، وقتی در دهانت می‌چرخند و ملودی دو کلمه‌ای «دوستت دارم» در گوش‌هایم می‌پیچد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا