«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

روی سایت مجموعه دلنوشته‌های دست نوشته‌های یک یاوه‌گوی مجنون | فاطمه عبدالهی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
دلم می‌خواهد
پَر درآرم و پرواز کنم
به دیارِ عُشاقِ مُرده
به دیارِ آن شیفتگانی که با یک «نه»
روح پرواز داده‌اند به کرانه‌ی بی‌کران
و فقط جسمشان معلق مانده میان خاک و هوا
جسم‌هایی سرگردان و مملوء از تالمِ دلتنگی و غم شبی که هر دوازده ساعت، داغ روی دلشان می‌گذارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
دلا بِگذر از او و بگشای بندِ کُلُفت دلتنگی را از دور تنت
بِگذَر و بُگذار، بُگذَرَد که به هر حال می‌گُذَرد و تو می‌مانی و زخمِ غُل و زنجیری که به دور خودت قفل زدی!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
من یک آزادی‌خواهم!
یک زندانی در بندِ پیچک موهای خرمایی تو‌
که تمنای رهایش دارد
پیچِ تارِ گیسوانت را از دورِ بال‌های من بگشا
فارغ کن مرا از بندِ محنت و زنجیر محبتت
گاه به زجر و گاه به مِهر
مرا می‌میرانی و جان می‌دهی
من نمی‌خواهم این نیستی و هستی پیوسته را
من آزادی می‌خواهم
آزادی از بندِ اختیارِ تو
من یک آزادی‌خواهم!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
مملوئم از تهی‌ترین حسِ تاریخ بشر
حسِ یک بی‌حسی
به هر چه پیش آمده و می‌آید و خواهد آمد!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
آن هنگام که نگاه تو
از پشت پلک‌هایت
سرک می‌کشد و طلوع می‌کند در چشم‌های من
از هر دهلیزِ دلی که به زنجیرِ استخوان کشیده شده
بالی در می‌آید
که به جز شاه پر، پری ندارد
و سرخوشانه بال‌ می‌زند و میان سینه‌ام می‌چرخد
چنان که دنده‌ها همچو لب‌های خونین رنگم کِش می‌آیند و دیگر دمی، باز دم نمی‌شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
من هستم و تو
لنگر انداختیم به پهلوی دریایی پهن و فراخ
در سکوتی تام
می‌نگریم
به سیلانِ یک شیدایی
در ژرف و رویه‌ی زلالیِ آب
خیره می‌شویم
به تپش قلبِ سرخی‌
که می‌جهد میانِ جوش و خروش موج‌ها
حس می‌کنیم
عبور هر دَم را
با هر صبایی که پلک‌هایمان را می‌بوسد
و هر دویمان
می‌دانیم به غروب نرسیده
باید تمامش کنیم
همه چیز را
تو را
مرا
ما را!
اما دلمان دست خودمان که نیست
راه نمی‌آید
توان ندارد که باری دیگر درهم فرو رود و صدای خورد شدنش
گوش‌هایش را کَر کند!
اما گریزی نیست، به غروب نرسیده باید تمامش کنیم
قبل از این‌که جمله‌ی این زیبایی در تاریِ بی‌قید فرو برود... .


 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
این‌بار، منِ گم‌شده را پیدا نکنید!
بگذارید گم‌ شوم‌
حل شوم
آمیخته شوم
در پیچک گیسوانش
در گره‌ای که میان تارهای قهوه‌گونش ایجاد شده
در سیاهچاله‌ی بی‌انتهای چشم‌هایش
در ژرف ترقوه سپیدفامش
در... در تمامِ تمامِ تنش
پیدایم نکنید!
بگذارید به بهانه گم‌ کردن راه
چند روزی میهمان تنِ او بشوم
تنش مسافرخانه شود و من مسافری خسته
که از راه انزوا
سال‌هاست می‌گذرد و به انتها نمی‌رسد
بگذارید گم‌ بشوم... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
رقص، رهایی‌ست!
هنگامی که پنجه‌هایت را جفت هم، چو عقربه ساعت می‌گردانی
و موهایت به ماهی‌ای مبدل می‌شوند که در هوا دست و پا می‌زنند
و کالبد چروکیده‌ات، ناگهان از بارِ گرانِ حزن تهی می‌شود
و جز آوای کوبش قلبت به حصارِ استخوانی‌اش
صدایی در مغرت نمی‌پیچد؛
آرامی!
با تمامِ این جنب و جوشِ بی‌وقفه، آرامی...
آرامشی ازلی پلک‌هایت را به آغوش می‌کشد
و دست‌هایی که از هر ارتعاشی
چه عصبی و چه غیرعصبی
وارسته‌اند!
رقص، پارادوکس بدیعی‌ست
آرامشِ یک جوش و خروش
آوای دل‌انگیزِ بی‌قراری دل
و دست‌های صامتی که پیوسته در هم گره می‌شوند!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
آن روز
قدم‌های تو
آوای مرگ شد در گوش‌هایم
و بعد آن
تا ازل
آسمان رخت تیره به تن زد
آسمان دلم را می‌گویم...
چنان همرنگ قیرِ شوربختی شد
که از گمان نمی‌گذرد روزی سپید بخت و زَرگون بوده باشد!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده انجمن
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,727
پسندها
33,252
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
با هر فریاد
با هر کوبیدنِ سَرِ شوریده‌ام به دیوار بلند آسایشگاه
با هر خاطره‌ای که از گور ذهنم نبش قبر می‌شود
با هر صدایی که از گوشه‌ی مغزم به راهرو گوش‌هایم می‌رود و کنجش کز می‌کند
جنون در من بیش‌تر و بیش‌تر به پرنده‌ای مبدل می‌شود که پوشیده‌ از شاه‌پرهای یاقوتی‌ست.
و بال می‌گشاید و اوج می‌گیرد
درست در میان قفسه‌ی سینه‌ام
و بعد بالاتر می‌رود و می‌نشیند روی عصب‌های مغزم
همان جاست که دیوانه می‌شوم
که اوج می‌گیرم
که قدرت می‌گیرم
آن قدر دیوانه می‌شوم که می‌خندم!
اگر شب باشد، می‌دوم روی پشت بام
آن‌قدر می‌دوم تا سفتی‌ای زیر پایم حس نکنم
اگر روز باشد، پا برهنه می‌دوم میان مردم شهر و کِرکِر می‌خندم به قیافه‌ی ماتم گرفته‌شان! کسی نیست بگوید تا دیوانگی هست، تا جنون هست، این قیافه‌ی پُر...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا