دلنوشته خوان دل| پروانه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع R.E.A
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 936
  • کاربران تگ شده هیچ

R.E.A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
475
پسندها
4,969
امتیازها
21,583
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام دلنوشته: خوان دل
نویسنده: پروانه...
تگ: متوسط
مقدمه:
زیبا تر از برف بارید.
به مثال خورشید، سرمای دلم را ذوب کرد.
عاشقانه نیامد
اما...
عاشقانه زندگیم را جادو کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : R.E.A

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
0
 
  • #2
423743_44db087e1359b37f105360906dec08af.jpg

" به نام ایزد منان "

هر انچه از دل برآید، خوش آید!

کاربر گرامی نهایت قدردانی را داریم که نوشته های زیبایتان را در انجمن یک رمان به اشتراک می گذارید!
خواهشمندیم پیش از پست گذاری و شروع دلنوشته ی خود، قوانین زیر را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته ی کاربران"

پس از گذشت حداقل 30 پست از دلنوشته تان، می توانید در تاپیک زیر درخواست تگ بدهید.
"درخواست تگ دلنوشته"

همچنین پس از گذشت 30 پست از دلنوشته تان قادر هستید در تاپیک زیر درخواست جلد بدهید.
" تاپیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

R.E.A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
475
پسندها
4,969
امتیازها
21,583
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
روزی را به یاد می اورم؛ که دلم، آسمان خروشان و زمینش اوج زمستان بود. سرما لحظاتم را فسرده بود و من بی تاب لحظه ای بودم؛ که حضوری سوزن به دست، سپر غم بی اندازد و افسوس! که سپر ها از جنس چسب اند.
 
آخرین ویرایش
امضا : R.E.A

R.E.A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
475
پسندها
4,969
امتیازها
21,583
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
دیدن دنیایم، تلوزیون های قدیمی را یاد آور می شد. سیاهی غم رعشه به جان سپیدی خنده ها می انداخت. می خندیدم و خنده از رویم شرم داشت. دلم که دل نبود. شده بود حریف تمرینی ادم ها و ادم ها، ادم نبودند؛ که اگر مثال حیوانیت را از خوی انسانیت تفکیک می دادند؛وضع من و ماهای اطراف این نبود.
 
آخرین ویرایش
امضا : R.E.A

R.E.A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
475
پسندها
4,969
امتیازها
21,583
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
چشم هایم آب بازی می خواستند و دکتران سنگ دل برایشان منع کرده بودند. خدا عالم است؛ که لحظه ها، اعصاب قویی ثانیه مانند داشتند؛ پاندل وار تکان می خوردند. حیف!نمی دانستند دیوار های آشیانه ی مغزم، از جنس دیوار های ساعت نیست و من تحملش را ندارم.
 
آخرین ویرایش
امضا : R.E.A

R.E.A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
475
پسندها
4,969
امتیازها
21,583
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
رقصیدن در هوای خیال، خواب شب هایم بود و پرواز در دنیای آرزوها، غذای روزم. نمی دانم چطور می گذشت و گذشتنش چگونه بود اما خوب می دانم؛ که در کنار اکسیژن چیزی کم بود و پای طاقچه ی اتاقم سیاه چاله ای بزرگ.
 
آخرین ویرایش
امضا : R.E.A

R.E.A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
475
پسندها
4,969
امتیازها
21,583
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
من منتظر پایان سپید قصه ی غصه هایم و خورشید منتظر دیدار ماه.من غریب و غریبه ها آشنا. روزها همسایه ی شب و شب ها همسایه ی غم. و من مانده بودم بی یاوری یاور.
 
آخرین ویرایش
امضا : R.E.A

R.E.A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
475
پسندها
4,969
امتیازها
21,583
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
آفتاب هر روز با طلوعش یاد آوری می کرد؛ که روزی دگر سپری و من اندکی پیر تر شده ام؛ بازی مرگ نزدیک است و دلم همچنان خاموش. جاده ی آینده ترسناک تر جلوه می کرد. هول و حراس، آینده را که هیچ؛ حال را هم احاطه کرده بود.
 
آخرین ویرایش
امضا : R.E.A

R.E.A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
475
پسندها
4,969
امتیازها
21,583
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
زندگی ام خالی از لطف یزدان نبود. لبخند با جسم چهره ام مشغول بود و غم با بطن وجودم. آبشار بودم و شب کویر دیده می شدم.یکتای بی همتا لطف می کرد و شیطان حیا را قی کرده بود. کماکان، مرغ همسایه درنظرطاووس می ماند و آش زندگیم بی نمک و از قضا حال دلم شور تر از شور.
 
امضا : R.E.A

R.E.A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
12/11/19
ارسالی‌ها
475
پسندها
4,969
امتیازها
21,583
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
دلم تنگ آرامش و چشمانم کور گشته بود.قلبم پروانه ای سرگردان بود. نور که هیچ؛ گردش زمانه هم حس نمی شد. لایق دیدن دیدنی هایی نبودم که بودند. امید شب را نمی دیدم؛ تلاش روز را مسخره می کردم؛ بی تابی گنجشک را طبیعت می خواندم؛ گوشی برای شنیدن دیدنی ها نداشتم؛ طاق آسمان را پشتبامی پست می دانستم؛ دریا را نادان قلمداد می کردم؛ آتش را دیوانه ای جادوگر رویت می کردم. در حالی که دنیا برای من و من برای لذتی سرمستانه حضور داشتم.
 
امضا : R.E.A

موضوعات مشابه

عقب
بالا