متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

طومار سپندارمذ ادبیات: BDY مجموعه دلنوشته های یادت باشد | هورزاد اسکندری کاربر انجمن یک رمان

ᎩᎧᏦᎩᏗ

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
15
 
ارسالی‌ها
570
پسندها
5,081
امتیازها
21,973
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
نادیا!
وجود مرا مدت‌ هاست طوفان زده، و در سیلابی که در پس آمدن و رفتن‌ ها در جانم سر به شورش برداشت، هر تکه‌ام جدا افتاد و باد آن‌ ها را به گوشه‌ای خزاند...
برای همین قادر نیستم حتی به شکل کلامی، یادت باشد را زمزمه کنم...
چرا که می‌دانم کسی که خودش را از دست داده، عاجز است در این که دیگری را دوست داشته باشد...!
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
15
 
ارسالی‌ها
570
پسندها
5,081
امتیازها
21,973
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12

این روزها، حال عجیبی دارم...
شبیه توپی هستم که وسط زمین بازی، به حال حیران خود می‌گرید و آدم‌ های اطرافم، بازیکنانی هستند که غرق در هیاهوی خود و بی‌ توجه به من، هر دم به سویی پرتابم می‌کنند و هر کدام می‌خواهند، مرا در دروازه چارچوب‌ های خود محبوس کنند تا کیف‌شان کوک شود...!
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
15
 
ارسالی‌ها
570
پسندها
5,081
امتیازها
21,973
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
نادیا!
مشکل از آدم‌ هاست، یا من عینکم را اشتباهی زده‌ام؟
دنیا را وارونه می‌بینم، آدم‌ ها را وارونه‌تر
کسانی که دوستشان دارم از من یاد می‌کنند، نه برای این‌که برایشان دوست داشتنی هستم بلکه، کسی را نمی‌یابند که هم‌ پای خوبی برای ته نشین شدن در اقیانوس غم‌ هایشان باشد...
برای این‌که کسی را نمی‌یابند تا سنگینی زنجیری که از موژه دیگری برایشان به جا مانده، و به گردنشان بسته شده را با هم متحمل شوند...
نادیا!
می‌بینی چقدر برای آدم‌ ها غمخوار شده‌ام؟ به حدی که انباری از کاه غم، در وجودم طغیان کرده و سر می‌رود؛ تا جایی که محنت و اندوه خودم، میان این همه کاه سوزن شده‌اند...!
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
15
 
ارسالی‌ها
570
پسندها
5,081
امتیازها
21,973
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
میغ در دست، به پیکار با سرمه گیتی می‌روم و در تمنای حضور آفتابی حتی به نیمه،فرق سرش را می‌شکافم...
به امید سلام نور، از هزار توی گره در گره این کهکشانِ سرمه فام خواهم گذشت؛با این که می‌دانم ریشه این معادله تاریک از جای دیگری است...
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
15
 
ارسالی‌ها
570
پسندها
5,081
امتیازها
21,973
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
درونم ابرهایی جولان می‌دهند که چشم‌هایشان را با سرمه آذین بسته‌اند.
لشکری در سرسرای وجودم در هم می‌لولند و گرد به پا شده از همهمه‌شان، بر پرده چشمانم تکیده می‌شود و عاجزم می‌کند از تماشای وجود قطعه قطعه و ویرانم!
 تو از تلالویی حرف می‌زنی که این بیرون است؟
من دردم تلالوی درونم است، که شمشیر نومیدی روی گردنش به رقص درآمد و عاقبت، سرش را برید...
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
15
 
ارسالی‌ها
570
پسندها
5,081
امتیازها
21,973
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
نادیا!
پازل زندگی‌ات را در دست هیچ‌کس، به امان خدا نسپار .
اینجا هیچ‌کس، مأوای تو نخواهد بود!
زمین، مغروق شده در حیوانات انسان نمایی که فقط به وقت نیاز، دست دوستیِ آلوده به خنجرشان را به سمتت دراز می‌کنند.
مراقب باش تکه‌ های نایاب پازل‌ات را، با احدی سهیم نشوی!
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
15
 
ارسالی‌ها
570
پسندها
5,081
امتیازها
21,973
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
خودم را زیادی برای آدم‌ ها خرج کردم.
انرژی الکتریسیته دلم را مشت مشت در اختیارشان گذاشتم تا چلچراغ بی‌ صدا شده در هسته وجودشان، باری دیگر از هیاهو در تار و پود خود بلغزد.
لبخند های از ته دلم را دسته دسته چیدم، تا به لب‌ هایی که مدت‌ هاست از مختصات جغرافیایی لبخند دور افتاده‌اند، شکوهی دوباره هدیه کنم.
حالا اما، تنها در گودال بی حد و حصر زندگی‌ام دست و پا می‌زنم و کسی نمی‌پرسد «چه مرگت است؟»
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
15
 
ارسالی‌ها
570
پسندها
5,081
امتیازها
21,973
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18

خوره افکارم شمشیر را از رو بسته و قصد کرده، جان شناور در تنم را در محاصره کُنده‌ های اطرافش قرار دهد.
بعد، بند بندش را با شعله های آتش محصور کند.
نادیا!
کاش کسی نفس این موریانه‌ های بی سر و ته خانه کرده در مغزم را می‌برید؛ شاید آن وقت دیگر، گذشته‌ای برایم نمی‌ماند که به آن فکر کنم...!
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
15
 
ارسالی‌ها
570
پسندها
5,081
امتیازها
21,973
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19

پروانه‌ای که ساعت‌ ها دنبالش می‌دویدم، بی‌ حواس توی حوض آب غلطید و حالا در دست من، بی دفاع آرام گرفته است...
او دوباره می‌تواند اوج بگیرد، و زیر سایه خورشید بال‌ هایش را به رقص درآورد؟ معلوم است!
فقط، باید کمی صبر کند.
نادیا!
هنوز خاطرات برایم عزیز و دوست داشتنی‌ است اما، خودت بهتر می‌دانی که بعضی دوست داشتن‌ ها مثل ترکیب خربزه و عسل است.
مثل راه رفتن روی مین، یا نوازش لبه تیز چاقو با سرانگشت!
برایم مثل باران بعد از سال‌ های دراز خشکسالی، مقدسی! اما، نمی‌خواهم به تو نزدیک شوم؛ این دلیل خوبی نیست که بخواهم ناخواسته و به خاطر احساسی که به تو دارم، دوباره جانت را تَرک تَرک کنم
این جمله را از من، به یاد داشته باش:
"گاهی تمام عشق، به دور ایستادن است...!"
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
15
 
ارسالی‌ها
570
پسندها
5,081
امتیازها
21,973
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
چندی پیش باید می‌بودی تا ببینی، چگونه کسی را خون به جگر کردم.
برای معصیت‌ های خود وکیل بودم، و برهانی نبود که برایشان نتراشیده باشم ولیکن، برای کج‌ روی‌ های دیگری، به صندلی قاضی تکیه زده بودم، و حکم را بر روی قلبش داغ می‌زدم.
دیر است؛ ولی حالا که هرج و خبط خودم و او را، در کفه‌ های ترازوی دادگاه وجدان می‌گذارم، می‌بینم سنگینی کفه من، بیشتر از او نباشد، کمتر نیست.
آخ‌...
چقدر خاکستری بودم، و خودم را سفید می‌پنداشتم.
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا