- ارسالیها
- 473
- پسندها
- 4,930
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 1
- نویسنده موضوع
- #21
روز ها از پس پرده می گذشتند و شب ها جایی خالی نمی گذاشتند. دست زمانه عشق را بزرگ تر و ما را به هم نزدیک تر می ساخت. دام پهن می کرد و ما نمی فهمیدیم. رنگ ها معنا داشتند و آوازه ی ثقیل بودنشان پیچیده بود. من گنگ تر از هر گویایی شدم. خسته شدم؛ کمر شکستم. پای به درون اغوش کشیدم. الماس را یاقوت وار جاری ساختم. خزانه ی دلم بودجه ی هزینه های هنگفت را نداشت. دُرها را با آبشار معاوضه کردم. دلم راضی نبود و من با رضایت خود، کار می کردم.
آخرین ویرایش