با هر قدمی که بر میدارم، پاهایم تا زانو در برف سنگین زمستانی فرو میرود.
لرزی در بدنم افتاده است، نفس میکشم و هوای یخ زمستانی را به ریههایم میفرستم... .
با هر بازدمی که بیرون میفرستم، حجم بسیاری بخار در هوا پخش میشود.
پیش خود، آرزو میکنم کاش با آغوشت گرمم کنی!
چند نفس سرد دیگر میکشم، ناگهان دستی گرم، پرمهر، و همچون یک حامی؛ دورم پیچیده میشود.
او تو هستی، که میخواهی عشقت را گرم کنی... .
ناگهان به خود میآیم، طبق معمول بازهم در حیاط خانهٔ نقلیمان نشستهام و خیال بافی میکنم!
آه چه هوای گرمی، پختم!