تا خیال در رویا فرو میروم، تو در ذهنم نقش میبندی... .
تا چشمانم را بر روی هم میگذارم، تو ظاهر میشوی!
در خیال هایم، همش تو هستی، تو، تو، تو... .
با پردلی میتوانم به این خیال بگویم زیبا!
با هر قدمی که بر میدارم، پاهایم تا زانو در برف سنگین زمستانی فرو میرود.
لرزی در بدنم افتاده است، نفس میکشم و هوای یخ زمستانی را به ریههایم میفرستم... .
با هر بازدمی که بیرون میفرستم، حجم بسیاری بخار در هوا پخش میشود.
پیش خود، آرزو میکنم کاش با آغوشت گرمم کنی!
چند نفس سرد دیگر میکشم، ناگهان دستی گرم، پرمهر، و همچون یک حامی؛ دورم پیچیده میشود.
او تو هستی، که میخواهی عشقت را گرم کنی... .
ناگهان به خود میآیم، طبق معمول بازهم در حیاط خانهٔ نقلیمان نشستهام و خیال بافی میکنم!
آه چه هوای گرمی، پختم!
عشق آن است، تو باشی و من!
نه خیالبافی، عشق آن است، جلیری کنی از خیالبافیهایم و حسرت خوردنهایم!
عشق آن است، آنقدر تو باشی و باشی؛ در هیچ خیالی فرو نروم!
عشق تو هستی، تو... .
آنقدر که تو در خیالهایم هستی، تا مرز جنون رفتهام!
آقدر که تو را در خیالهایم عاشق پیشه نمایش میدهم، باز هم تا جنون رفتهام!
همیشه در خیالم میگنجانمد!
برگرد، نگذار این خیالها از این بدتر دیوانهام کنند!
پوتینهای مشکیام را که تا زانویم است را میپوشم، قدم زنان از کوچههای تاریک رد میشوم. بعد گڋراندن چند کوچه، به کافهٔ میرسم.
همین که وارد میشوم، تو را میبینم که همانند جنتلمنها پشت میز نشستهای!
موهای مشکی و چشمان به رنگ شبت برق میزند، کت و شلوار مشکیات عجیب تو دل بروست!
با قدمهای آهسته نزدیک میشوم، تا من را میبینی از جایت بلند میشوی و به دستانم بوسه میزنی.
جانم در میرود، لبهایم دوخته میشود.
نیرنگ چشمانت، چشمانم را خمار کرده است!
لبهایم را باز میکنم:
- «عاشقتم لعنتی!»
سرم را بر روی بالینهای گرد و رنگیرنگی میگذارم، پنجرهٔ اتاق باز است و باد خنکی میوزد؛ بالینها به خاطر باد خنک؛ خنک شدهاند.
با حس وصف نشدنی چشمانم را میبندم، تو را در کنارم تصور میکنم.
دستانت لابهلای موهایی ابریشمیام، حرفهای عاشقانهات مسخم کند؛ آنقدر از آینده بگویی که در آغوشت به خواب بروم... .
آنقدر دوست دارم... .
تو برایم خدایی کنی و من تنها معبود تو باشم!
تو عشق باشی و من لیلی تو!
تو اگر قلب درد بگیری، قلبم را با عشق تقدیمت میکنم.
اگر مسجد باشی، تنها و تنهاترین نمازگزار عاشق تو هستم.
ولی حیف، همهاش رویا و خیالبافیست... .
همیشه در خیالهایم، من و تو را «ما»، تصور میکنم.
حس بینمان را «عشق» تصور میکنم.
همیشه در خیالهایم، با تو خانوادهای میسازم.
شامل: من، تو، دختر و پسرمان.
است... .
خیال، خیال، خیال... .
همیشه در خیالهای دخترانهٔ شیرینم، دست و پنجه نرم میکنم.
میدانم یک خیال است، ولی باز هم دلم پر میکشد برایت... .
میدانم حقیقت ندارد، ولی قند در دلم آب میشود.
آخرشهم با بغض خاتمه مییابد... .
داشتن تو، یک خیال ارزشمند است.
من به این خیال، آنقدر پر و بال میدهم که گویی یک عمر خوشبختی را همراه دارد!
آری، داشتن تو یک عمر خوشبختی است، ولی حیف... همهاش خیال است، خیال... .
خدایا، این خیال را به واقعیت بپیوند!