دلنوشته: من و خیالهایِ زیبا. نویسنده: ستاره لطفی ویراستار: ستاره لطفی تگ: محبوب مقدمه: منم و خیالهای زیبا، منم در یک دنیا خیالِ رنگارنگ... .
من خیالهای زیبایی دارم، وقتی به این خیالها میپندارم، قند در دلم آب میشود!
کاربر گرامی نهایت قدردانی را داریم که نوشته های زیبایتان را در انجمن یک رمان به اشتراک می گذارید!
خواهشمندیم پیش از پست گذاری و شروع دلنوشته ی خود، قوانین زیر را به خوبی مطالعه بفرمایید. "قوانین بخش دلنوشتهی کاربران"
پس از گذشت حداقل 30 پست از دلنوشته تان، می توانید در تاپیک زیر درخواست تگ بدهید. "درخواست تگ دلنوشته"
همچنین پس از گذشت 30 پست از دلنوشته تان قادر هستید در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چشمانم را لحظهای میبندم، در رویایی داشتن تو فرو میروم؛ داشتن آن جفت چشمان مشکیات، هر صبح با تو بلند شدن از بستر، داشتن صدایِ گرمت؛ آن غیرتهای شیرینت. گرمی دستانت، حلاوت کلامت، نور امیدی که به من القا میشود از داشتن تو... .
ولی حیف، اینها هیچ نیستند جز خیالهای زیبای من!
تا چشمانت را میبینم، در دنیایی دیگر فرو میروم؛ حضور تو را کنار خود احساس میکنم. انگشتانت را لابهلایِ انگشتانم تصور میکنم که میان انبوهای از مردم در حالِ حرکتیم و آن رخِ زیبای تو به من غرور میدهد؛ امانامان، آخر خیالِ تو مرا دیوانه میکند!
قدم میزنیم در باغی سرسبز و پر از گلهایِ صورتی، قرمز، صورتیکمرنگ، و زرد. با هرقدمی که بر میداریم نفس در سینهام حبس میشود؛ هوایِ خنک و درختهای سر به فلک کشیده، هوای پاک و دلنشینی را در کنار تو برایم میسازد.
دستانم را محکم میگیری، حرفهای عاشقاته میزنی، همرای حرفهایت نسیم خنکی میوزد؛ آنقدر هوا زیباست که غرق در شادی میشوم.
بوی گلها با بویِ خنک عطرت با نسیم خنکی که میوزد قاطی میشود و باعث آرامش قلبم میشود.
لبخندی عمیق میزنم از این خیالِ زیبا... .!
وای از این خیالهای رنگی، وای که این خیالها مرا دیوانه خواهد کرد!
خیال با تو بودن، خیال عاشقی... .
خیال اینکه تو یک مرد منزهای!
زیباست خیال، مال تو شدن؛ زیباست آرزوی تو دلبرجانجانانم
با هر نفس عمیقی که در کنار دریاچه پر از ماهیهای گوناگون میکشم، تو به یادم میافتی... .
با هر نگاهی که به آب شفاف میاندازم، چشمان تو جلو رویم نمایان میشود!
به آسمان که مینگرم، عظمت و بزرگی، و مردانگی تو برایم جان تازه میکند.
با خوشحالی بوسهای بر صورتت میزنم و میگویم:
-« خیلی عاشقتم، خیلی. بدون تو نمیتونم!»
در چشمانم خیره شوی، آن چشمان طوسی رنگ و براقت هیاهویی در دلم به پا کند، لب تر کنی؛ سپس دستانت را لابهلای موهانم فرو ببری و بگوی:
-« تو همونی که من میخوام، مادر بچههام، زن خونم، ملکه قلبم، تو تنها کسی هستی که جاخوش کرده توی قلبم!»
از خوشحالی قطره اشکی از چشمانم بچکد، بوسهای بر روی اشکانم بزنی و دستانم را بگیری.
« همیشه، همیشه توی قلبم هستی بهترینم، سخت به دستم اومدی... . و هیچ وقت هم از دستم در نمیری!».
نفسی عمیق بکشم، یکدفعه ب خود بیایم، باز هم فکر، فکر، فکر. چرا تو را ندارم!
در کنار دریای خروشان، من باشم، تو باشی همراه دخترکمان. صدای بگو و بخندمان کل آنجا را پر کند.
هرکس که رد شود، لبخندی به خوشبختی آشکارمان بزند، سه نفری دستان همدیگر را بگیریم و قدم بزنیم. هرازگاهی دریا موجی آرام بزند، آب سرد لابهلای انگشتهای پایمان بپیچد؛ شوقی از داشتن شماها در دلم سرازیر شود. یکلحظه از حرکت وایسیم، بر روی زمین بنشینیم و با یکدیگر قلبی بر روی شنها بکشیم.
این قلب خانوادهٔ ماست!
تو در خیالهایم بسیار زیبایی، ولی ذات واقعیات نه!
تو در خیالهایم پادشاهی هستی، ولی نیستی!
در خیالهایم از تو یک زیبای باور نشدنی ساختهام، اما زیبا نیستی، منزه نیستی!
درخیالم یک مرد ساختم، اما نبودی، نیستی، نخواهی بود!