استثنائا حالم بد است...
به اندازه قضاوتهای اطرافیان...
به اندازهی اشتباهات خودم...
به اندازهی حماقتهایم...
به اندازهی گناهان بدون بازگشتم...
به اندازهی لرز تنم...
و به اندازهی تنهاییهایم...
و میخواهم فریاد بکشم...
ای اهالی دون و پست...
بنگرید!
به من تنهای خسته!
و منی مانده در سکوتی که دست انداخته است دور گلوی زندگیام!
و به من بنگرید، دختری از تبار زمستان!