ای در دل من نشسته بگشاده دریمن کان علویا قد جاء حلویا
نرویهم معنانا الوانا الوانا
و الباقی و الباقی بینه یا ساقی
یا محسن یا محسن احسانا احسانا
یکدم غم جان دار غم نان تا کیای در دل من نشسته بگشاده دری
جز تو دگری نجویم و کو دگری
با هرکه ز دل داد زدم، دَفعی گفت
تو دفع مده که نیست از تو گذری
یا وصال یار باید یا حریفان را ش*ر..ابیکدم غم جان دار غم نان تا کی
وز پرورش این تن نادان تا کی
اندر ره طبل اشکم و نای و گلو
این رنج ز نخ به ضرب دندان تا کی
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشودیا وصال یار باید یا حریفان را ش*ر..اب
چونک دریا دست ندهد پای نه در جوی آب
آن حریفان چو جان و باقیان جاودان
در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب
در مجلس حیرانی، جانی است مرا جانیبی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
مَن باشم و وِی باشد و مِی باشد و نِی..در مجلس حیرانی، جانی است مرا جانی
زان شد که تو می دانی، آهسته که سرمستم
پیش آی دمی جانم، زین بیش مرنجانم
ای دلبر خندانم، آهسته که سرمستم
یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواستمَن باشم و وِی باشد و مِی باشد و نِی..
کِی باشد و کِی باشد و کِی باشد و کِی..
تـــــــو سبب سازی و دانایی آن سلطان بینیوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست
هیچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست
سرو بلندم تو را راست نشانی دهم
راستتر از سروقد نیست نشانی راست
نی نی به از این باید با دوست وفا کردنتـــــــو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
آنچه ممکن نبود در کف او امکان بیــــــــن