ورد البشیر مبشرا ببشارهای دل اگرت طاقت غم نیست برو
آوارهٔ عشق چون تو کم نیست برو
ای جان تو بیا اگر نخواهی ترسیدبرو
میترسی کار تو هم نیست برو
احیی الفؤاد عشیه بورودها
فکان ارضا نورت بربیعها
فکان شمسا اشرقت بخدودها
یا طاعنی فی صبوتی و تهتکی
انظر الی نار الهوی و وقودها