متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترجمه کامل شده ترجمه رمان الماس سرخ | روناهی بازگیر مترجم انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
بعد از کلاس به سمت روشویی رفتم و به صورتم آب سرد پاشیدم و درحالی‌که نگاهم به آینه بود، از خودم پرسیدم:
- چرا من در مورد تروی فکر می‌کنم؟
او فقط عذرخواهی کرده بود که این کار درستی بود که او انجام داد اما دیگر این‌طور نبود که سر خودش را برای من ببرد.
بنابراین به کتابخانه رفتم و چه تصادفی! تروی بیلینگز در آنجا بود و در بخش علوم در جستجوی کتاب بود.
آرام لب زدم:
- هوم... سلام!
تروی با لبخند جواب داد:
- اوه، تو!
من توجهم را به یک قفسه از کتاب دادم اگرچه می‌دانستم نمی‌توانم تمرکز کنم.
احساس می‌کردم فضای باریک بین قفسه‌ها، تیرهای عشق را به تک‌تک سلول‌های بدنم پرتاب می‌کند.
تروی کتابی را برداشت و آن را به من تحویل داد که حرکتی تعجب آور از طرف کسی مثل او بود چرا که خلاصه نظریات استفن هاوکینگ بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
فصل۴​
تصمیم گرفتم که دوباره سری به کافه‌تریا بزنم.
این‌بار موهایم را باز گذاشتم. لباس مشکی نازی که استایل گلابی شکلم را به رخ همه می‌کشید، پوشیدم و با سری رو به آسمان و سینه‌ای سپر کرده، داخل رفتم. من قبلاً این حس اعتماد به نفس را احساس نکرده بودم و می‌توانستم چشمان خیره را بر روی خودم احساس کنم.
در منوی کافی‌شاپ غذاهای مورد علاقه‌ام، ماکارونی و پنیر وجود داشت که بی‌صبرانه منتظر بودم تا آن‌ها را یک لقمه‌ی چپ کنم‌‌.
نگاهی به تروی انداختم که او هم نگاهم کرد و من خیلی سریع چشم دزدیدم و وانمود کردم که من او را ندیده‌ام.
در یک میز نه چندان دور از چشم او نشستم و مشغول خوردن شدم. وعده غذایی بسیار لذیذی بود که واقعاً چسبید و باعث شد احساس بهتری از یک کله‌خراب که تنها نشسته بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
- کتابی رو که پیشنهاد کردی خوندم، واقعاً عالی بود و حالا می‌دونم چرا احساس می‌کنی بین جهان در مقیاس بزرگ و کوچک‌تر از اون تناقض وجود داره.
- فکر می‌کنی با من بیای جایی؟
مبهوت به او نگاه کردم و بازجویانه گفتم:
- جایی؟ مثل کجا؟
- خب، وقتی به اون‌جا برسیم خودت می‌بینی. حالا بزن بریم!
سوار بی ام و ام تری تروی شدیم که متناسب با شخصیت خودجوش او بود.
- این خوشگله رو از پدربزرگم بعد از مرگش به ارث بردم.
- این واقعاً محشره!
تقریباً این را مانند یک احمق فریاد زدم. من اصلاً مطمئن نبودم که چگونه باید با پسران و ماشین‌هایشان ارتباط برقرار کرد.
- ولی پدربزرگ من به من اجازه نمی‌ده که برای خودم ماشین شخصی داشته باشم.
- اما تو حالا یه فرد بالغی و مطمئناً نیازی به مجوز کسی برای رانندگی ماشین نداری.
- آره،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
سرانجام در محوطه‌ی یک موزه علوم قدیمی پارک کرد که باعث شد برای بار دوم، فک من به زمین بچسبد. تقریباً داشتم مطمئن می‌شدم که به یک کنسرت راک می‌رویم؛ چرا که از زمان سوار شدن صدای ایوانسنس¹، در گوشم زنگ می‌خورد.
قدم به موزه قدیمی گذاشتیم و ماجراجویی را شروع کردیم.
از سالن‌های زندگی بشر، حشرات (که مورد علاقه من بود)، نور و نمایشگاه نجوم و ماه بازدید کردیم که آخری مورد علاقه‌ی او بود.
بعد برای خوردن بستنی کمی نشستیم.
- این خیلی سرگرم کننده بود.
- برای من با وجود تو سرگرم کننده‌تر بود. این‌که تو این‌قدر به علوم علاقه داری، برای من جذابه!
چهره‌ی رنگ پریده‌ی من مانند یک گوجه فرنگی قرمز تماماً سرخ شد.
- می‌گم نظرت درباره جادو چیه؟
من به طور تصادفی این را پراندم؛ بعضی اوقات احساس می‌کردم دهانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
من بازی‌گوشانه گفتم:
- خب، حداقل هنوز امیدی هست.
ما تبدیل به دو دوست تا پای جان شده بودیم. این همان چیزی بود که فکر می‌کردم و حدس می‌زدم، اما او یک انسان عادی بود و این لحظات به زودی بدل به یک رویای شیرین خواهند شد.
تروی ما را به دانشگاه بازگرداند و ما هم‌چنان به خندیدن و صحبت کردن ادامه دادیم که جای تعجب داشت!
هنگامی که سرانجام به مقصد خود رسیدیم، سکوت عجیب و غریبی میان‌مان به وجود آمد.
احساس می‌کردم بدنم قادر به کنترل هورمون‌هایش نیست و تنها چیزی که می‌توانستم به آن فکر کنم فشردن دستانش میان دستانم بود، اما این بسیار شرم آور بود!
- من که یه روز خیلی‌خوب داشتم!
- آره، خیلی‌خوب بود؛ خداحافظ!
در را باز کردم و مانند پلنگ بیرون پریدم.
وقتی شب، سرم را روی بالش گذاشتم، محبت دستان او را برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
وقتی که تمام شد، من خجالت‌زده از این‌که او موهایم را نوازش می‌کرد، سرم را در یقه‌ام فرو بردم.
آرام گفتم:
- من باید به اتاق خودم برگردم.
همان‌طور که من قصد داشتم حرکت کنم، او سر راه ایستاد.
با نگاهی پر از خواهش گفت:
- می‌تونم بعداً ببینمت؟
من با لبخندی محجوبانه به او گفتم:
- آره.
درحالی‌که از او دور می‌شدم، به عقب برگشتم تا اویی را ببینم که به من خیره شده بود. نیشم را باز‌تر کردم و لبخندی زدم.
با خودم گفتم:
- این قطعاً عشق است!
همین‌طور برای خودم لبخند می‌زدم، تا این که دیدم نوری از زیر بالش می‌درخشد.
الماس بود!
با برداشتنش، پدربزرگ مرا شگفت زده کرد؛ زیرا او با جادو در اتاق من ظاهر شده بود.
با تعجب گفتم:
- پدربزرگ!
- سلام عزیزکم! خوشحالم که تو رو می‌بینم.
من به سرعت به طرف اتاق نیکول نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
فصل۵​
ما در زیر درختی در پشت دیوار دانشگاه قرار گذاشته بودیم که هیچ‌کس به آن‌جا نمی‌رفت؛ بنابراین کسی نمی‌توانست مچ ما را با هم بگیرد.
تروی با عصبانیت گفت:
- از این متنفرم! من نمی‌فهمم چرا باید رابطه‌مون رو مخفی نگه داریم. ما دو تا آدم بالغیم و این واقعاً احمقانه‌ست که پنهانش کنیم!
من عاشق او شده بودم و از این‌که از دستش بدهم، می‌ترسیدم. من نمی‌توانستم خطر کنم و ارتباطم با او را در معرض دید عموم قرار بدهم زیرا باد، حتماً اخبار را به گوش جادوگران می‌رساند.
- من می‌دونم که این کار دشواریه، اما همه‌ش کمی طول می‌کشه؛ لطفا سعی کن درکم کنی.
من این را درحالی گفتم که با التماس از او می‌خواستم که این کار را انجام بدهد و مخفیانه حرکت کند.
تروی داد کشید:
- نه! من نمی‌فهمم. من تو رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
خب، ما می‌دانستیم که نهایتاً کسی می‌فهمید. نیکول، مثل کنه به حریم شخصی‌ من چسبیده بود!
بعداً در آن شب تصمیم گرفتم تا به خواندن بپردازم. درحالی‌که نیکول تصمیم گرفته بود من را تماشا کند، روی تختم نشستم و کتابم را خواندم. من سعی کردم او را نادیده بگیرم، اما آدامسی که او می‌جوید و صدایی که در دهانش ایجاد کرده بود، کاملاً سلول‌های مغزی من را می‌لرزاند.
پرسیدم:
- خوبی؟
او با صدای بچگانه‌ای گفت:
- من خوبم؛ تو چطوری؟
- عالی!
به خواندن خود ادامه دادم و به خودم گفتم:
- اون واقعاً حوصله‌ سربَره!
او بود که گفت:
- اون پسره، تروی از کلاس علوم شما، واقعاً جذابه، این‌طور نیست؟
وقتی از تروی گفت، توجهم جلب شد. آیا او چیزی می‌دانست؟
طوری که انگار اهمیتی نمی‌دهم جواب دادم:
- آره، همین‌طوره.
او با لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
من سعی کردم سریع‌تر بدوم‌ و صدای او را نادیده بگیرم؛ اما تروی در باشگاه فوتبال بود و سرعت بیشتری نسبت به من داشت.
او درحالی‌که بازوی من را می‌گرفت، پرسید:
- هی! چه مرگت شده؟
زمانی‌که سعی داشتم او را دور کنم گفتم:
- دست از سرم بردار!
با چهره‌ای گیج پرسید:
- من کار اشتباهی انجام دادم؟
من با عصبانیت به او نگاه کردم و راه خود را ادامه دادم که او دست مرا گرفت.
- هی، صبر کن، بیا حرف بزنیم.
سعی می‌کرد مرا آرام کند.
طعنه آمیز گفتم:
- چرا نمیری با شیلا صحبت کنی؟
او درحالی‌‌که مطمئن نبود که من در مورد چه چیزی صحبت کرده‌ام، گفت:
- چی؟
سپس از بیمارستان تماس گرفتند.
- سلام! چی؟ من تو راهم.
اشک مانند چشمه رود اردن از چشمانم می‌ریخت.
تروی با نگرانی سوال کرد:
- مشکل چیه؟
- پدربزرگم سكته قلبی كرده؛ من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,185
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
- ما می‌دونیم که تابه‌حال چی بهت گذشته عزیزم!
خاله آنی این را گفت، او همیشه از میان بقیه عاقل‌تر بوده است.
با گریه گفتم:
- متاسفم، خیلی متاسفم!
حتی مطمئن نبودم که باید چه کاری انجام می‌دادم.
من قوانین رفتاری جادوگران را شکسته بودم و حالا مجازات می‌شدم.
به سمت پدربزرگ قدم برداشتم. او بین لوله‌ها و سرم‌هایی که به بدنش وصل کرده بودند، خواب بود و این تقصیر من بود.
ملتمسانه گفتم:
- پدربزرگ، من خیلی متاسفم! حالا برای جبران اون چی کار می‌تونم بکنم؟
عمو تیم بدون دادن ذره‌ای امید گفت:
- وقتی جادوگر قانونی رو بشکنه، نمی‌شه کاریش کرد و جادوگر اصلی می‌میره.
- لطفاً! من تروی رو ترک می‌کنم. لطفاً، پدربزرگ، من رو رها نکنید.
همین‌طور که با سری پایین کنار پدربزرگ گریه می‌کردم، او دستش را بلند کرد و سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,405
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
1,286
عقب
بالا