متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترجمه کامل شده ترجمه رمان الماس سرخ | روناهی بازگیر مترجم انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,184
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
فصل۶​
من مدتی درگیر آنفلوآنزا شده بودم و از این بابت با دمم گردو می‌شکاندم؛ زیرا این بدان معنی بود که می‌توانم تمام روز در اتاق و رخت‌خواب خود بمانم. تروی سعی کرد یک میلیون بار تماس بگیرد و من از او دوری کردم. من او را دو روز ندیده بودم و از این بابت درحال مرگ بودم.
پدربزرگ خوب بود و به خانه برگشته بود و حدس می‌زدم همه‌چیز روبه‌راه شود.
قلب من شکسته شده بود و همه می‌گفتند زمان آن را بهبود خواهد داد. چون من قانون رفتار جادوگر‌ها را شکسته بودم، استفاده من از جادو به مدت یک هفته به حالت تعلیق درآمده بود؛ که به این معنی بود که باید این شکست را به طور طبیعی پشت سر می‌گذاشتم.
نیکول خار در چشم من شده بود. هر وقت که در اتاق بود، آهنگ‌های عاشقانه و غمگین را پخش می‌کرد. مثل این بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,184
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
او بازجویانه پرسید:
- و چرا همه‌ی تماس‌های من بی‌جواب مونده بودن؟
گفتم:
- من باید برم.
درحالی‌که از او دور می‌شدم، اشک‌هایم را به عقب راندم.
سپس او دست مرا گرفت و من وسوسه شدم که کنارش بمانم.
- چرا این‌جوری می‌کنی؟
او پرسید و من می‌توانستم رنجش را در چهره‌ی او ببینم.
گفتم:
- متاسفم، اما باید برم.
احساس ناامیدی تمام وجودم را دربرگرفت؛ به سمت اتاقم دویدم و گریستم.
وقت تعطیلات تابستانی بود و من نمی‌توانستم صبر کنم تا به خانه و اتاق خود برگردم. تروی به نظر می‌رسید بعد از اتفاق کتاب‌خانه خوب عمل می‌کند؛ اما در مورد خودم، می‌دانستم که دیگر هرگز ایمان قبلی نخواهم بود.
پدربزرگ، آلبرت را فرستاد تا من را برگرداند و من از دیدن او بسیار خوشحال شدم. من همیشه احساس می‌کردم که او مرا بیش از هر کس دیگری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,184
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
با ورود به خانه، پدربزرگ از آشپزخانه فریاد زد:
- سلام سیب من!
- سلام.
به آرامی پاسخش را دادم و به سمت آشپزخانه رفتم و او را در آغوش گرفتم.
پدربزرگ گفت:
- خب، حالا تو به خونه برگشتی.
او روی پیشانی‌ام را بوسید.
گفتم:
- بله، من خیلی خوشحالم که برگشتم. دارم به اتاق خودم می‌رم و وقتی غذا آماده بشه پایین میام.
پدربزرگ می‌دید که من دیگر خودم نیستم.
او پرسید:
- تو خوبی؟
-خوبم!
با عجله به اتاقم رفتم.
اتاقم آن‌قدرها که فکرش را می‌کردم مرا خوشحال نکرد. رنگ‌های روشن، تاریکی‌ای را که مرا از درون اشغال کرده بود، تشدید می‌کرد. همان‌طور که کوله پشتی‌ام را روی زمین قرار می‌دادم، کتابی بیرون افتاد که همان کتابی بود که تروی به من توصیه کرده بود بخوانم. همان کتابی که دریچه‌‌های قلبم را برای او باز کرد.
کتاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,184
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
- ایمان! حتی اگر من برای از بین بردن یاد و خاطره‌ی این پسر جادویی استفاده می‌کردم، بازم خلائی باقی می‌موند و به محض این‌که این خلاء وارد قلبت می‌شد، به چیزی تبدیل می‌شدی که نیستی. اون وقت دور و بری‌هات دچار دردسر می‌شدند.
پدربزرگ این را درحالی گفت که به نظر می‌رسید قصد گریه دارد.
- عزیزکم، لطفاً سعی کن قوی باشی؛ از این که تو رو افسرده ببینم متنفرم.
برای این که جو رو عوض کنم، پرسیدم:
- باشه تلاشم رو می‌کنم. شام چی داریم؟
او با لبخندی گفت:
- بره کباب!
- هوم، به نظر می‌رسه خوشمزه باشه.
آلبرت غذای ما را آورد و آن را روی میز گذاشت و بعد خودش هم برای غذا خوردن به ما پیوست. واقعاً یک وعده‌ی غذایی فوق‌العاده بود. پدربزرگ یک بار دیگر خودی نشان داده بود!
بعد از صرف شام به حمام رفتم و به دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,184
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
گفتم:
- فکر کنم سه‌تا از اون‌ها رو خورده باشم.
پدربزرگ فریاد زد:
- سه؟ اما دستورالعمل روی در بطری به وضوح میگه یکی رو مصرف کنید!
- می‌دونم، اما مدت زیادیه که تلاش می‌کنم بخوابم و نمی‌تونم.
دکتر پرسید:
- خب، فشارخون‌تون در حال حاضر به نظر می‌رسه که خوبه. من می‌تونم یه سری از قرص‌های خواب رو برای شما تجویز کنم که خیلی کم‌عوارض‌تر از قرص‌های اضطراب هستند. این‌جوری خوبه؟
- بله دکتر، متشکرم!
او نسخه را به من داد؛ بعد با پدربزرگ دست داد و رفت.
- واقعاً امیدوارم که خوب بشید عزیزم!
آلبرت این را گفت و از اتاق من بیرون رفت و پدربزرگ را ترک کرد که به نظر ویران می‌رسید.
- این‌ها همش تقصیر منه.
- نه، پدربزرگ! من کسی هستم که قانون رفتار جادوگرها رو شکستم و به همین دلیل حالا دارم مجازاتم رو می‌گذرونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,184
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
پدربزرگ شرمنده گفت:
- من و برادرها و خواهرهام می‌خواستیم تو رو از صدمه دیدن توسط اون پسر عادی محافظت کنیم؛ بنابراین ما یه صحنه جعلی از حمله‌ی قلبی من برای این که تو اون پسر رو ترک کنی، درست کردیم.
من به شدت عصبانی شدم.
-چی؟ من واقعاً نمی‌تونم این‌هایی رو که می‌شنوم، باور کنم.
و با گریه ادامه دادم:
- من هرروز و هرروز از خودم متنفر شدم به‌ خاطر شکستن اون قوانین. من حتی خواب راحتی نداشتم. روزها خوب غذا نخوردم و حالم اصلاً خوب نبود و همون موقع، تو و خانواده‌ت داشتین با دروغ گفتن به من با زندگی من بازی می‌کردین! شما هم قوانین رو شکستید؛ چون به من، نوه خودتون، دروغ گفتید. جادوگری مثل شما چطور می‌تونه این‌جوری کنه؟
- ایمان، ما کاری کردیم که تو رو از انسان‌ها محافظت کنیم... .
من وسط حرف پدربزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,184
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
فصل۷​
سحر و جادو به فرد اجازه می‌دهد تا در هرجایی که قلبش آرزو دارد، ناپدید شود و دوباره ظاهر بشود.
من به کلبه‌ی قدیمی پدر و مادرم رفتم. مکانی که والدینم هر زمان که می‌خواستند تنها باشند، به آن‌جا می‌رفتند. کلبه گرم و دنجی بود و تقریبا ده کیلومتر با عمارت فاصله داشت.
من هنوز نمی‌توانستم باور کنم که پدربزرگ چنین کاری انجام داده باشد. دروغ گفتن در مورد حمله‌ی قلبی او درحالی‌که می‌دانست با این‌کار من خرد خواهم شد!
کاری بود که شده بود و من حالا حتی بیشتر از قبل دل‌شکسته بودم. برای خودم یک فنجان شکلات داغ درست کردم. نوار ویدئویی را که روی میز بود، پلی کردم. پتویی را که مادرم، خودش دوخته بود، روی مبل انداختم.
این نوار خاطرات مربوط به زمان زنده بودن پدر و مادرم بود. از زمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,184
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
گفتم:
- خیلی‌خب، بذار لااقل بریم تو.
و پشت بندش پرسیدم:
- با یه شکلات داغ خوردن چطوری؟
با این‌که هنوز هم در حالت گیجی بودم!
او پاسخ داد:
- الان وقت این کارها نیست؛ من دلم برات کلی تنگ شده!
ما هردو روی مبل جا گرفتیم و بعد درحالی که او مرا به آغوش کشیده بود، موهایم را نوازش می‌کرد.
- چه‌جوری می‌دونستی که من این‌جام؟
پاسخ داد:
- خب، یه جادوگر پیر به من گفت.
من فوراً از جایم بلند شدم تا او را درست ببینم.
با شگفتی پرسیدم:
- تو با پدربزرگ من صحبت کردی؟
- آره، اون پیرمرد به دیدن من اومد و به من گفت که اون حمله‌ی قلبی همش یه دوز و کلک بوده تا بتونه تو رو از درگیر شدن با من دور کنه؛ و این‌که اون یه جادوگره و خب تو هم یه جادوگری!
تروی طوری گفت که انگار مانند یک افسانه بزرگ به نظر می رسد.
من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,184
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
تروی شروع کرد به توضیح دادن:
- چندوقت پیش جادوگری وجود داشت که عاشق یه مرد شده بود که جادوگر نبوده و وقتی جادوی خودش رو به اون نشون میده، اون مرد، جادوگر رو کلی آزار میده و به همه‌ی جامعه خبر میده، که باعث میشه اون مردم، جادوگر رو زنده‌زنده بسوزونن. پدربزرگت گفت برای این‌که عشق ما به طور مسالمت‌آمیز ادامه داشته باشه، اون باید قوانین رو اصلاح کنه وگرنه جادوگری رو که سیصد سال پیش زنده‌زنده سوزوندن، ما رو برای همیشه تعقیب می‌کنه و ممکنه به ما آسیب بزنه.
برای یک ثانیه طول کشید تا بخشی را که پدربزرگ قصد داشت قوانین را اصلاح کند، تجزیه و تحلیل کنم.
- اگه پدربزرگ کدهای رفتار جادوگرها رو تغییر بده، این به اون معنیه که... اوه نه، ما باید بریم!
وقتی حرفم را زدم فوراً از جایم بلند شدم. چون تازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی

روحـــناهی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,416
پسندها
26,184
امتیازها
47,103
مدال‌ها
56
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
بلافاصله بعد از خواندن نامه به سمت زیرزمین دویدم و تروی درست، پشت سر من بود.
او پرسید:
- چی‌کار باید انجام بدی؟
- باید پدربزرگم رو نجات بدم.
در زیرزمین همان‌طور که پدربزرگ گفته بود عمل کردم. من لباس جادوگری‌اش را پوشیدم و چوب دستی‌اش را را در دست گرفتم و از روی کتاب طلسم جادوگر اصلی، شروع به خواندن کردم.
- هوا خوب است. راه را برای پا گذاشتن من در آن توسط جادو آماده کنید.
این را درحالی گفتم که احساس عجیبی داشتم زیرا تروی جوری مرا تماشا می کرد که انگار در سینما حضور دارد.
باد شدیدی در زیرزمین می‌وزید و اتاق مانند زمین لرزه شروع به لرزیدن کرد.
فریاد کشیدم:
- جادو داره کار می‌کنه!
به تروی نزدیک‌تر شدم که دستم را محکم نگه داشت و داشت پیش‌بینی می کرد چه اتفاقی در آینده خواهد افتاد. پورتال باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روحـــناهی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,405
پاسخ‌ها
30
بازدیدها
1,285
عقب
بالا