ترجمه شده ترجمه داستان برگ خشکی زیر آسمان بی‌ستاره‌ی شب| Mwrym.Y مترجم انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Dark Angel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 579
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Dark Angel

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
907
پسندها
15,813
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام تنها خالق عشق^_

673169_e4c4df8436a4bfaae675b19f1e54ab06.png


نام اصلی داستان: A Dry leaf under the starless night
نام ترجمه شده: برگ خشکی زیر آسمان بی‌ستاره‌ی شب
نویسنده: Niveahere
مترجم: مریم یونسی
ناظر: Mahtab Rezayat _HITA
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه: سلستین، دختری هجده ساله است که وضعیت زندگی خوبی ندارد و تحت‌ فشار اذیت‌های مادرش است و دوستش هم او را ترک کرده. مادرش دلیل کارهایش را نمی‌گفت! واقعا دلیل خاصی می‌توانست داشته باشد یا نه؟​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه عبدالهی

نویسنده برتر + مدیر بازنشسته
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/9/18
ارسالی‌ها
2,751
پسندها
33,282
امتیازها
66,873
مدال‌ها
32
سطح
33
 
  • #2
{بسم تعالی}

552692_f4c8255095f298d3cfd2403c7acbd203.png



مترجم عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن ترجمه خود
خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
قوانین ترجمه|تالار ترجمه انجمن یک رمان

درصورت پایان یافتن ترجمه خود در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Dark Angel

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
907
پسندها
15,813
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
《فصل اول》

- بالاخره، تنهایی یه دوسته. وقتی تو تنها باشی، این قراره همراهت باشه! مهم نیست که مشکل چیه، این قراره توی قلبت بمونه. با تنهایی نجنگ؛ یاد بگیر که عاشقش بشی و تو قرار نیست به سرنوشت بد، دچار بشی!
سلِستین کتابی را که مشغول خواندنش بود، بست. یک دردی در سینه‌اش ظاهر شد. اشک‌هایی که روی گونه‌هایش می‌ریخت، خشک می‌شدند و دوباره قطره‌های اشک‌ بعدی ظاهر می‌شدند.
با سرعت، قطره‌های اشک را پاک کرد و چشم‌هایش را مالید. به درخت انبه‌ای که پشتش بود تکیه داد. به خاطر زمینی که رویش نشسته بود، شلوارش کاملاً خاکی شده بود؛ اما او هیچ گونه اهمیتی نمی‌داد. چون همین که او در جایش راحت بود برایش بس بود.
- اوه... یه زن بداخلاق اونجاست!
این صدای سرزنش‌‌آور و نیش‌دار دختری بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Dark Angel

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
907
پسندها
15,813
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
(خاطره دوست شدنش با آیوی)
روزی بود که باران با شدت می‌بارید و تین، جلوی در ورودی مدرسه‌، منتظر بود. با خودش چتر نیاورده بود و منتظر بود تا باران بند بیاید!
قطره‌های باران روی کفش‌های مشکی او، می‌ریخت و او را آزار می‌داد. قطرات رسوب و گل و لای توسط باران، وارد کفش‌ او شده بودند.
مسیر باد به طرف تین بود و حرکت باران در مسیر باد بود. که این باعث می‌شد باران، کاملاً به صورت تین برخورد کند. یونیفرم مدرسه‌اش، رفته رفته کاملاً خیس شد. تین برگشت و صورتش را پاک کرد.
ناگهان باران از پشت سرش قطع شد!
باران قطع شده؟ اما او صدای قطره‌های باران را روی شیروانی آلونک جلوی مدرسه می‌شنید!
برگشت تا ببیند دقیقا چه اتفاقی افتاده است. دختری بود که چترش را بالای هردوی‌شان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Dark Angel

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
907
پسندها
15,813
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
《فصل دوم》

سلستین تصمیم گرفت از آنجایی که نشسته بود، بلند شود و برود. حدوداً دو ساعت آن جا نشسته بود و کم‌کم هوا رو به تاریکی می‌رفت.
همه‌ی آن‌هایی که فوتبال بازی می‌کردند، رفته بودند و زمین‌های آن‌ جا کاملا در سکوت مطلق بود. فقط صدای آواز پرندگان و صدای تکان خوردن برگ‌های درختان در آن جا وجود داشت.
موبایلش لرزید. آن را با سرعت درآورد. وقتی پیامی که برایش آمده بود را خواند، تمام موهای بدنش سیخ شد.
- سلستین، تو قوانین رو زیر پا گذاشتی و هنوز بیرونی!
چشم‌هایش داشت از حدقه بیرون می‌زد. پیام از طرف مادرش بود. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت شش و سیزده دقیقه‌ی بعدازظهر بود! قرار بود ساعت شش خانه باشد‌.
قلبش تند تند زد و پاهایش، قدم‌های سریعی را برمی‌داشتند تا به در ورودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Dark Angel

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
907
پسندها
15,813
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
خیلی دودل بود که دوستش را کمک کند یا نه؛ اما طبق قوانین دوستی، حتما او را کمک می‌کرد.
سلستین در آخر جواب داد:
- باشه!
آیوی با صورتی که پر از هیجان بود پرسید:
- واقعا؟!
و بعد محکم او را در بغل گرفت.
سلستین لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- آره!
آیوی گفت:
- ایول! ممنون.
آن دو روی صندلی نشستند و وسایل را روی میز پخش کردند. آن‌ها کارشان را شروع کردند و وقتی که کارشان تموم شد، آفتاب غروب کرده بود!
- وای تین، ممنونم ازت!
سلستین جواب داد:
- نَ... نه خواهش می‌کنم.
در همان لحظه موبایلش لرزید. از استرس، قلبش از جایش کنده شد! مادرش به او پیام داده بود که به خانه برود.
- من باید برم، آیو!
آیوی سرش را به منظور موافقت تکان داد و دستش را برای سلستین تکان داد و گفت:
- مرسی بابت امروز. فردا هم کمکم می‌کنی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Dark Angel

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
907
پسندها
15,813
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
《فصل سوم》

سلستین چشم‌هایش را بست و آهی کشید. قلبش از حالت نرمال، خیلی تندتر می‌زد. جلوی در خانه‌شان، ایستاده بود. پنجه‌های پاهایش قدرت حرکت نداشتند و نمی‌توانست در بزند و به داخل برود! ناگهان عرق سرد بر پیشانی‌اش نشست و سعی می‌کرد با پشت دستش آن‌ها را پاک کند.
قبل از این که قدرتش را جمع کند، نفس عمیقی کشید و دستگیره را به پایین فشار داد و در را باز کرد.
قبل از آن که وارد خانه شود، حس کرد یک چیزی به پیشانی‌اش برخورد کرد به خاطر همین یک قدم به عقب برداشت!
- آ... .
سلستین از درد ناله‌ای کرد! حرکت بعدی شکستن یک شیشه روی زمین بود. او نگاهی به اطراف انداخت. یک گلدان بود، یک گلدان شکسته! وقتی جاری شدن مایع داغی را از شقیقه‌اش احساس کرد، چشم‌هایش را بست.
- سلستین، فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Dark Angel

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
907
پسندها
15,813
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
سلستین روی تخت نشست و بالشتش را به یک گوشه‌ی اتاق پرت کرد. خشم جای ناراحتی‌اش را گرفت. مطمئناً دوباره قرار بود روی تپه‌ای از نمک زانو بزند یا بدون آب و غذا در اتاق حبس شود و به مدرسه نرود‌.
او روی پاهایش ایستاد و اشک‌هایش را پاک کرد. می‌خواست همه چیز را تمام کند! نمی‌خواست که این طوری با او رفتار شود. سلستین می‌خواست که به او توجه کنند و دوستش داشته باشند. همه مستحق این زندگی هستند!
در سمت چپ اتاقش میز الکی‌ای وجود داشت. به طرف میز رفت. دنبال یک چیزی می‌گشت، چیزی که تیز باشد، بتواند بِبُرد و کشنده باشد!
درسته! او می‌خواست که زندگی‌اش را تمام کند. وقتی که آن قدر بی‌فایده بود، زنده ماندن او چه سودی داشت؟!
در حالی که قطره‌های اشک بر روی گونه‌هایش می‌ریختند، در کمد را باز کرد. قلبش پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Dark Angel

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
907
پسندها
15,813
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
《فصل چهارم》

دختر، چشمانش را به آرامی باز کرد. اول همه‌جا تار بود؛ اما کم‌کم دیدش خوب شد! دختر در اتاقی با سقف و دیوارهای سفید بود! بوی الکل و دارو، او را خفه کرده بود!
سرمی به مچ دستش وصل بود و به دستش باند بسته شده بود! یادش آمد که چه اتفاقی افتاده بود. درست است؛ او خودکشی کرده بود و الان هم در بیمارستان بود.
سرش را برگرداند. صدای هق‌هق و گریه‌های زنی را شنید؛ به نظر می‌رسید که مادرش باشد. باصدای گرفته‌ای گفت:
- ما... مامان.
مادرش از جایش بلند شد و نمی‌دانست چه‌ کار کند. گفت:
- تین؟ به هوش اومدی؟ وای خدایا شکرت!
دهان تین خشک شده بود و آب می‌خواست.
- آ... آب.
مادرش به او یک لیوان آب داد و کمکش کرد که بشیند. بعد از این که آبش را خورد، اصلا دوست نداشت درباره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Dark Angel

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
7/4/20
ارسالی‌ها
907
پسندها
15,813
امتیازها
37,073
مدال‌ها
23
سن
22
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
اشک‌های تین شروع به ریختن کرد. اگر دختر می‌توانست، اشک‌های مادرش را پاک می‌کرد. اگر می‌توانست دست و پایش را تکان دهد، او را از پشت بغل می‌کرد.
حتی پلک‌هایش دوست نداشتند تکان بخورند و فقط به مادر که اشک‌هایش متوقف نمی‌شدند، خیره شده بود!
- من سال چهارم کالج بودم. ترم دوم خیلی کار و پروژه روی سرم ریخته بود و مجبور بودم تا دیر وقت بمونم؛ پس دیر رسیدم خونه و دقیقا ساعت شیش بود. یه مردی بهم حمله کرد و من رو آزار داد!
مادرش لبخندی زد:
- من هیچ حسی به اون مرد نداشتم و به خاطر همین تصمیم گرفتم که فراموشش کنم. اون رو به پلیس معرفی نکردم و در کنارش خودش هم از کارش خجالت‌زده شده بود؛ به همین دلیل قول داد بهم که دیگه جلوی چشمم ظاهر نشه!
پس او نتیجه‌ی زجر کشیدن‌های مادرش بود. بیچاره سلستین!
مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
30
بازدیدها
1,005
عقب
بالا