- ارسالیها
- 1,416
- پسندها
- 26,184
- امتیازها
- 47,103
- مدالها
- 56
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
من با کمک تروی، او را از کف زمین بلند کردیم و پدربزرگ الماس قرمز را برداشت و آن را در دست من گذاشت.
او گفت:
- این قلب تو بود که من رو نجات داد.
من او را محکم در آغوش گرفتم.
- متشکرم!
پدربزرگ از تروی برای یک شام خانوادگی با حضور همه اقوام دعوت کرد. این روش برادران و خواهرانش بود، برای شروع عضویت یک عضو جدید در دایره جادوگران. من واقعاً عصبی بودم چون می دانستم برادران و خواهران پدربزرگ چطور میتوانند باشند.
آنها کاملاً برندگان جایزه نوبل عجیب و غریبها بودند. خاله دانیل و خاله آنی با من نشسته بودند و مشغول صحبتهای زنانه بودند.
عمه آنی گفت:
- حالا که قوانین اصلاح شدند، این عشق عاشقانه شما معنی نداره که باید خانوادهی خودت رو فراموش کنی. تو فرشته کوچولوی ما هستی و همیشه برای تو همینجا...
او گفت:
- این قلب تو بود که من رو نجات داد.
من او را محکم در آغوش گرفتم.
- متشکرم!
پدربزرگ از تروی برای یک شام خانوادگی با حضور همه اقوام دعوت کرد. این روش برادران و خواهرانش بود، برای شروع عضویت یک عضو جدید در دایره جادوگران. من واقعاً عصبی بودم چون می دانستم برادران و خواهران پدربزرگ چطور میتوانند باشند.
آنها کاملاً برندگان جایزه نوبل عجیب و غریبها بودند. خاله دانیل و خاله آنی با من نشسته بودند و مشغول صحبتهای زنانه بودند.
عمه آنی گفت:
- حالا که قوانین اصلاح شدند، این عشق عاشقانه شما معنی نداره که باید خانوادهی خودت رو فراموش کنی. تو فرشته کوچولوی ما هستی و همیشه برای تو همینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر