- ارسالیها
- 1,633
- پسندها
- 20,861
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 29
- مدیر
- #11
《فصل پنجم》
سلستین از خوشحالی دیدن ورودی مدرسهاش، لبخندی بر لبانش نقش بست. بالاخره بعد از چند وقت توانسته بود به مدرسه برود.
دکتر به او دو هفته مرخصی داده بود تا استراحت کند. به مچ دستش نگاهی انداخت، فقط یک زخم افقی روی مچش بود؛ زخمی که باعث شد او و مادرش با هم خوب شوند، زخمی بود که باعث شده بود سلستین حقیقت را بفهمد.
قرار بود دیگر حسرت اتفاقاتی که افتاده بود را نخورد و الان این زخم، یک قسمتی از وجودش بود.
به کلاسش رسید. همه چیز مثل قبل بود. او را نادیده میگرفتند و آیوی و لیلا با هم نشسته بودند و تا سلستین را دیدند، خندیدند!
قلبش را چک کرد؛ هیچ دردی در قلبش وجود نداشت. دردی که وقتی آن دو را باهم میدید و حس میکرد، دیگر نبود!
در کنارش فهمید که هیچ چیز دائمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.