ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوستدوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه ی شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کنای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست
هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست
ای مرغ سحر تو صبح برخاستهای
ما خود همه شب نخفتهایم از غم دوست
یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروحتو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کسی دیگر نماندهست از تو پروایی
یا رب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیریآیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنر پنداری
آنست که گر خلاف شایسته روم
از غایت دوستیم دشمن داری
یارا بهشت صحبت یاران همدم استیا رب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
به خداوندی و فضلت که نظر باز نگیری
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنومیارا بهشت صحبت یاران همدم است
دیدار یار نامتناسب جهنم است
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دم است
مجنون اگر احتمال لیلی نکندتا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
دو چشم م**س.ت میگونت ببرد آرام هشیارانمجنون اگر احتمال لیلی نکند
شاید که به صدق عشق دعوی نکند
در مذهب عشق هر که جانی دارد
روی دل ازو به هر که دنیی نکند