متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترجمه شده ترجمه‌ی رمان جادوگر زمستانی فصل ۱ | کار گروهی مترجمان انجمن یک رمان

ترجمه چطوره؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • متوسط

  • بیش‌تر باید روش کار بشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #101
***
فصل پانزده
شاهزاده درحالی‌که به دنبال او در دریاچه اسکیت بازی می‌کرد گفت:
- کلر، منتظر من باش. اینجا بی‌خطر نیست. یخ امروز ممکنه خیلی نازک باشه.
- تو فقط نمی‌خوای من برنده بشم اما من این‌بار می‌خوام تو رو شکست بدم. من تمرین کردم.

درحالی‌که دست‌هایش را باز می‌کرد، در هوای سرد نفس می‌کشید و به آسمان نگاه می‌کرد که آفتاب بعد از ظهر سعی می‌کرد گرما را به آنجا عرضه کند. او که از سرما محافظت شده بود، دستکش و پالتوی بلند به تن داشت و کلاه‌ی بر سر نهاده بود. با این حال، آفتاب به سختی می‌توانست صورتش را گرم کند.
غبار مه‌آلود از بین رفته است. او درحالی‌که با دستان بازش روی یخ می‌رقصید، گفت:
- ما می‌تونیم همه‌چیز رو توی اطراف خودمون ببینیم. هنگامی که یک جفت پری به سرعت پرواز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #102
- هیس! برید جای دیگه بازی کنین. من و کلر می‌خوایم حریم شخصی خودمون رو داشته باشیم.
پری‌ها از پشت سر شاهزاده وزوز می‌کردند و او از گرد و غبار جادویی که پشت سر گذاشته بود، لرزید و گفت:
- من نمی‌تونم یه لحظه آرامش داشته باشم بدون اینکه اونا ما رو دنبال کنن!
کلر هنگام خندیدن به مزاج بدجنس او، دهان خود را پوشاند.
- او‌نا خیلی شیرینن. تو شکایت می‌کنی اما من می‌دونم که تو هم اونا رو دوست داری.
- آره. من اونا رو دوست دارم اما امروز می‌خوام خودمون اسکی‌بازی کنیم.
پوزخندی یک‌طرفه در گوشه لب نشان داد. او دستش را به طرف کلر دراز کرد و ادامه داد:
- با هم اسکی‌‌بازی کنیم؟
سرش را تکان داد و گفت:
- به من قول دادی که اجازه میدی این کار رو خودم انجام بدم. من تمرین کردم و توی این کار کاملاً خوب عمل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #103
کلر اسکی را در عقب قرار داد و با دستانش محکم گرفته بود.
- می‌دونی فقط مرد‌ها می‌تونن به عنوان یه ورزش اسکی روی یخ انجام بدن؟ یه بازی وجود داره که اونا انجام میدن و فکر می‌کنن زن‌ها نمی‌تونن اون رو اداره کنن. این یه نوع خشونته. باید اعتراف کنم که ایده طعنه زدن به مردم زیاد خوب به نظر نمی‌رسه.
- من دور و برم خلوته اما خاطراتم رو از دست ندادم. وقتی من نفرین نشده بودم، والدینم یه دوره‌ی مسابقات برگزار کردند و مردم از سراسر قاره توی اون شرکت کردند. اونا اون رو «بازی‌های زمستانی» گذاشتن.
- من نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده یا زندگیت قبلاً چطور بوده. من سه ساله بودم که نفرین به ما رسید. روستایی‌ها هم راجع‌ بهش صحبت نمی‌کنند و...من توی این فکرم که نمی‌خوای با من در میون بذاری که چطور اینجوری شد؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #104
- شاید هیجان‌انگیز نباشه اما تو همه‌جوره جالبی.
کلر چهره‌ای جدی گرفت و صدایش را تقلید کرد.
«دست از سرم بردار. چرا این‌قدر صحبت می‌کنی؟ دیگه از من سوال نکن. غذای خودت رو توی سکوت بخور»
- من این رو دوست ندارم.
- اوه، ولی این کار رو می‌کنی.
لبخند مغرورانه شاهزاده باعث شد قلب کلر در سینه‌اش تند بزند.
او بعد از لحظه‌ای تمرکز گفت:
- خب، من به چندتا سوال، جواب میدم. می‌خوای چی بدونی؟
سخنش باعث شد كلر به طور ناگهانی متوقف شود و این حرکت غیرمنتظره او را به جلو فرستاد. بازوهایی با دقت او را ثابت نگه داشتند.
گونه‌هایش از خجالت سرخ شدند و زمزمه کرد:
- چه‌قدر من دست و پا چلفتیم!
ویلیام با صدایی لطیف گفت:
- من اینجام تا مطمئن بشم كه اتفاق بدی برات نیفتاده باشه. آسیبی که ندیدی؟
کلر سرش را تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #105
کلر کتش را غبارروبی کرد و به چشمانش نگاه کرد.
- تو چند سال داری؟
- من سن ندارم. نوع من به سختی علائم پیری رو نشان میده.
کلر یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:
- تو مهربونی، جالبه.
شاهزاده لب‌هایش را جمع کرد انگار که یک خنده را نگه داشته است.
- تو که گفتی پری نیستی!
- خب نیستم.
ابروهایش را بالا انداخت و لب پایین خود را گزید.
- اما تو می‌تونی پرواز کنی و قدرت جادویی داری.
شاهزاده تصحیح کرد:
- من می‌تونم بالا و پایین برم. این همون پرواز نیست، پرواز خیلی بهتره.
- از کجا می‌دونی؟
ویلیام درحالی‌که دستانش را به سمت او می‌گرفت او را با حرفش اذیت کرد:
- من نمی‌تونم تموم رازهام رو بهت بگم. یه سوال دیگه بپرس.
قلب کلر احساس سنگینی کرد و لبخندش را از دست داد.
- چرا نفرین شدی؟ تو به یه نفر بدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #106
شاهزاده ادعا کرد:
- من می‌تونم بهت اطمینان بدم، من هیچ کار اشتباهی نکردم.
- پس چرا...؟
- جواب به سوالت خاطرات غم‌انگیزی رو به همراه داره. مطمئنی می‌خوای بدونی؟
کلمات لب‌های او را ترک کردند و باد صورت او را نوازش کرد؛ سپس گفت:
- نمی‌خوام ناراحت باشی.
ویلیام پوزخندی زد و گفت:
- تا زمانی که تو رو داشته باشم، ناراحت نمیشم.
با سخنانش قلب کلر تندتر زد. لب‌هایش را جمع کرد و گفت:
- شاید بهتر باشه در مورد اون صحبت نکنیم. برف در حال ذوب شدنه و خورشید می‌درخشه. ما نمی‌خوایم سرما به خاطر کنجکاوی من برگرده.
ویلیام یک ابرویش را بالا برد و گفت:
- تو باید به خودت افتخار کنی.
- به خاطر چی؟
شاهزاده بازویش را گرفت و دورش حلقه زد.
- چند وقتیه که یه نفر خوشحال شده، کلر.
کلر گیج و منگ خندید و گفت:
- این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #107
- من كم‌ترین توجه به نایب‌السلطنه و دختر مزخرفش دارم.
- پس چی برات مهمه؟
- پدر و مادرم، بهترین دوستم، پری‌ها و تو.
شاهزاده با اخم شکایت کرد:
- من آخرین نفر توی لیستت هستم!
کلر نفس عمیقی کشید و پرسید:
- کی برای تو مهمه، ویلیام؟
شاهزاده سوال او را نادیده گرفت. درحالی‌که برق شیطنت‌آمیزی در چشمانش می‌درخشید، پرسید:
- حالا که باعث شدی به چیزی اهمیت بدم، می‌خوای من رو فریب بدی؟
- چی؟
باز گونه‌هایش سرخ شدند.
از ناراحتی‌ و خجالتش خندید و گفت:
- من باهات شوخی می‌کنم. می‌دونم تو به دلایل خودخواهانه نایب‌السلطنه اینجایی.
- چه دلایل خودخواهانه‌ای؟
ویلیام به اسکی‌سواری ادامه داد و در کنار او انجام داد.
- برای اولین‌بار، تو مجبور شدی به اینجا بیای و توی زندگیت ترسیدی.
- آره اما... .
- حالا تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #108
- من پری‌ها رو دارم. مطمئنم که اونا می‌تونن با نمایش‌های خودشون منو سرگرم کنن.
کلر در مسیر خود ایستاد.
- میگی می‌خوای من برم؟
ویلیام کنار او ایستاد.
- البته که نه!
- پس چرا این حرف‌ها رو می‌زنی؟
آه بلندی سر داد.
- من می‌خوام مطمئن بشم می‌خوای اینجا بمونی و من تو رو به دلایل خودخواهانه نگه نمی‌دارم.
با اسکیت رو به جلو، به طرف او برگشت.
- من می‌تونم چند ماه دیگه از زندگی‌م رو کنار بذارم تا اینجا با تو و پری‌ها باشم. من اینجا بودن رو دوست دارم. دیدن خوشحالیت باعث خوشحالیم میشه ولی... .
- ولی؟
کلر خندید و بازوهایش را گرفت و با او اسکی روی یخ گذاشت.
ویلیام پرسید و جلوی چرخیدن آن‌ها را گرفت.
- کلر، می‌خوای جمله‌ت رو تموم کنی؟
با پوزخندی جواب داد:
- ولی وقتی از اینجا برم این مکان رو از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #109
- ما دیگه باید داخل بریم.
- دیگه خسته شدی؟
- حتی اگه پری‌ها چیزی همراهشون داشته باشن، هنوز خیلی سرده که مدت زیادی بیرون بمونن. تو هم سردت میشه.
- من دارم می‌دوم، سرد نیستم.
- صورتت از سرما قرمز شده.
کلر شانه بالا انداخت و گفت:
- ما سرگرم میشیم. من دوست دارم اینجا با تو باشم.
- تو می‌تونی در‌حالی‌که چای می‌نوشی و کلوچه می‌خوری، داخل قصر نزدیک یه شومینه، با من باشی.
- پس، تو همه رازهات رو به من میگی؟
با لبخندی کج و معوج سرش را تکان داد و گفت:
- امشب، شب بازیه و فردا، شب کتاب خوندنه.
کلر اخم کرد.
- تو دوباره موضوع رو عوض می‌کنی.
- مدتیه که یه نفر این همه شادی رو توی زندگی من ایجاد کرده. من نمی‌خوام بعد از دونستن داستان واقعی من، به من ترحم کنی.
کلر یک دستش را با دست دیگرش پوشاند.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #110
من همیشه این‌قدر رقت‌انگیز نبودم. تو منو تحسین می‌کنی و خوشحال میشی که من رو به عنوان شاهزاده خود می‌دونی.
کلر لبخندش محو شد.
- من داشتم بهت طعنه می‌زدم. ویلیام، حتی اگه تو توی گذشته اشتباهی انجام داده باشی که نفرین شده باشی، من در موردت قضاوت نمی‌کنم. ما دوستیم. تو می‌تونی هر چیزی رو به من بگی.
- الان گرمی؟
کلر سرش را تکان داد.
ویلیام دستانش را برداشت و دور از او به عقب سُر خورد.
- نمی‌خوای رازهات رو با من در میون بذاری؟
او جواب داد:
- نه.
و متوقف شد. ادامه داد:
- هرچی کم‌تر بدونی بهتره. به خونه‌ت برمی‌گردی.
سخنان او اندوه دل او را به همراه آورد.
- اگه من نخوام به خونه‌م برم چطور؟
لب‌هایش را به هم فشرد و کلر این کش‌مکش را در مقابل چشمانش دید. ویلیام گفت:
- همه میرن. یا این راه یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,432
عقب
بالا