- ارسالیها
- 441
- پسندها
- 3,871
- امتیازها
- 16,913
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #131
- الان از اژدها ترسیدی؟
- تو یهبار به من گفتی که همه اونا شر نیستن.
- کِی این حرفو زدم؟
- وقتی که تصویرای کتابها رو به من نشون میدادی.
ویلیام سرش را خم کرد و گفت:
- پس تو باید باور کنی.
- من هیچوقت تصور نمیکردم که اندازه اونا چهقدر باشه. این تصویرها نشون میدن که اونا بزرگن اما دیدن یه تصویر متفاوت، بهتر از دیدن خودشه.
چشمان درشت و آبیرنگش به سوی کلر نشانه رفت و گفت:
- از زندگی کردن با من ترسیدی؟
کلر سرش را تکان داد.
- تو من رو نجات دادی.
- خوششانس بودم نمیتونستم بخوابم و صدای تو و پریها رو که بیرون صدا میزدن شنیدم. من اومدم ببینم چه خبره و موجود رو دیدم.
- من دیگه توی تاریکی بیرون نمیرم، قول میدم.
- تو هنوز هم میتونی به بالکن بری. اطراف قصر سنگهای جادویی وجود داره که...
- تو یهبار به من گفتی که همه اونا شر نیستن.
- کِی این حرفو زدم؟
- وقتی که تصویرای کتابها رو به من نشون میدادی.
ویلیام سرش را خم کرد و گفت:
- پس تو باید باور کنی.
- من هیچوقت تصور نمیکردم که اندازه اونا چهقدر باشه. این تصویرها نشون میدن که اونا بزرگن اما دیدن یه تصویر متفاوت، بهتر از دیدن خودشه.
چشمان درشت و آبیرنگش به سوی کلر نشانه رفت و گفت:
- از زندگی کردن با من ترسیدی؟
کلر سرش را تکان داد.
- تو من رو نجات دادی.
- خوششانس بودم نمیتونستم بخوابم و صدای تو و پریها رو که بیرون صدا میزدن شنیدم. من اومدم ببینم چه خبره و موجود رو دیدم.
- من دیگه توی تاریکی بیرون نمیرم، قول میدم.
- تو هنوز هم میتونی به بالکن بری. اطراف قصر سنگهای جادویی وجود داره که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.