فال شب یلدا

ترجمه شده ترجمه‌ی رمان جادوگر زمستانی فصل ۱ | کار گروهی مترجمان انجمن یک رمان

ترجمه چطوره؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • متوسط

  • بیش‌تر باید روش کار بشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #131
- الان از اژدها ترسیدی؟
- تو یه‌بار به من گفتی که همه اونا شر نیستن.
- کِی این حرفو زدم؟
- وقتی که تصویرای کتاب‌ها رو به من نشون می‌دادی.
ویلیام سرش را خم کرد و گفت:
- پس تو باید باور کنی.
- من هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم که اندازه اونا چه‌قدر باشه. این تصویرها نشون میدن که اونا بزرگن اما دیدن یه تصویر متفاوت، بهتر از دیدن خودشه.
چشمان درشت و آبی‌رنگش به سوی کلر نشانه رفت و گفت:
- از زندگی کردن با من ترسیدی؟
کلر سرش را تکان داد.
- تو من رو نجات دادی.
- خوش‌شانس بودم نمی‌تونستم بخوابم و صدای تو و پری‌ها رو که بیرون صدا می‌زدن شنیدم. من اومدم ببینم چه خبره و موجود رو دیدم.
- من دیگه توی تاریکی بیرون نمیرم، قول میدم.
- تو هنوز هم می‌تونی به بالکن بری. اطراف قصر سنگ‌های جادویی وجود داره که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #132
***
فصل ۱۹
زندگی پس از ترس به حالت عادی بازگشت اما کلر فقط آرزو داشت بیشتر پدر و مادرش را ببیند. تقریباً مردن باعث شد او بفهمد می‌تواند مثل یکی از دخترهایی که دیگر هرگز برنگشته‌اند بمیرد.
وقتی این اتفاق می‌افتاد، پدر و مادرش گریه و شاهزاده را نفرین می‌کردند. حالا، کلر می‌دانست که این تقصیر شاهزاده نبود. جادوگر بد فقط به نفرین اکتفا نکرد. می‌خواست ویلیام بدبخت باشد و نتواند شخصی را پیدا کند که او را دوست داشته باشد.
همان‌قدر که از حضور کلر خوشحال بود، واقعیت این بود زندگی دیگری در خارج از دیوارهای قصر وجود دارد. مردم باید بدانند که شاهزاده آن‌ها در مورد مبارزاتی که مردم با آن‌ها روبه‌رو هستند، بی‌رحم و بی‌توجه نیست. اگر او را ملاقات می‌کردند، می‌دیدند ویلیام چه‌قدر شجاع و مهربان بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #133
ویلیام ابروهایش به نشانه تعجب به هم نزدیک شد.
- منظورت چیه؟
- من فکر می‌کنم ما باید کار دیگه‌ای غیر از خوندن کتاب، بازی و اسکی روی یخ انجام بدیم.
مینگ در کنار او ظاهر شد و کلر را بُهت‌زده کرد، گفت:
- نمی‌تونی. خیلی زوده.
کلر از پری پرسید:
- منظورت چیه؟
- می‌خوای تنهایی کنار شاهزاده باشی، چرا ما نمی‌تونیم به شما ملحق بشیم؟
- اما شما می‌تونید به ما ملحق بشید.
- ما می‌تونیم؟
مینگ اخم کرد و به شاهزاده نگاه کرد. شاهزاده به او نیشخند زد. مینگ گفت:
- فکر کنم منظور کلر رو اشتباه فهمیده باشم.
کلر گلویش را گرفت و به سرعت پلک زد. صدای او با چاشنی‌ای از ترس بیرون آمد.
- فکر کردی من می‌خوام چیکار کنم؟
مینگ دست تکان داد و گفت:
- هیچ چی. حرف زدنت رو ادامه بده.
مینگ با بال زدن، به طرف صندلی که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #134
کلر توضیح داد از آنجایی که ویلیام به نظر پذیرای سخنانش بود.
- من دوست دارم ما برای یه دیدار به پایتخت بریم.
ویلیام پاسخ داد:
- نه.
- چرا نه؟!
- من هیچ تمایلی به ترک قصر ندارم.
- به همین دلیل ما باید به پایتخت بریم. آخرین باری که اجازه دادی مردم تو رو ببینن کِی بود؟
ویلیام سرش را برگرداند و چشمانش را روی لیوانش معطوف کرد و از آن نوشید.
- هیچ دلم نمی‌خواد اونا رو ببینم.
- پس، تو نمی‌خوای بری؟
- نه!
- می‌تونم برم؟
ویلیام به طرف او برگشت و با چشمانش نگاهش کرد.
- منظورت چیه؟ می‌خوای بری؟
- نه البته که نه!
- تو بیش از سه ماهم نیست اینجایی. از اینجا ناراضی‌ای؟ دیگه نمی‌خوای با ما باشی؟ به خاطر حمله‌ست؟
کلر از تعجب سیل سوالاتی که به سمت او پرتاب می‌کرد، به عقب خم شد. دستانش را روی دامانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #135
کارا بلند شد، به جلو پرواز کرد و لیوان خالی خود را روی میز محل فرود خود قرار داد.
- طبیعیه که خانواده خودمون رو از دست بدیم. دلم برای خواهرام تنگ شده بود اگه چند روزی از هم دور بودیم. تو الان ماه‌هاست اینجایی.
ویلیام گفت:
- من می‌تونم توافق كنم كه خونواده‌ت رو به اینجا بیارم.
کلر به او پاسخ داد:
- مردم از دیدار اونا دچار سوتفاهم میشن. فکر می‌کنن تو می‌خوای من یا ایده پوچ دیگه‌ای که ممکنه مادرم داشته باشه انجام بدی.
انگشتانش را روی میز کوبید و گفت:
- به علاوه، حتی اگه می‌خوام پدر و مادرم رو ببینم، از توعم می‌خوام قصر رو ترک کنی و همراه من بیای.
ویلیام عصبی شد.
کلر مکث کرد و دوباره ادامه داد:
- تو می‌تونی قصر رو ترک کنی مگه نه؟ نفرین تو رو از پایین رفتن از کوه به سمت پایتخت منع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #136
کلر لب‌هایش را جمع کرد و سرانجام سرش را تکان داد.
- نمی‌تونیم برای دیدن پدر و مادرم مدت کوتاهی از اینجا بریم؟
ویلیام لب‌هایش را به هم فشرد.
- تو می‌خوای من با تو برم؟
مینگ دخالت کرد:
- این کار عاقلانه‌ای نیست. ارابه سلطنتی توی اون قسمت از سرزمین توجه بیش از حد رو به خودش جلب می‌کنه. همه تصور می‌کردن شاهزاده اونجاست و به دیدنش میان. این یه غوغا ایجاد می‌کنه و ویلیام رو ناراحت می‌کنه.
کلر توضیح داد:
- به همین دلیل من پیشنهاد کردم که اول به پایتخت بریم. توی این زمان از سال، نمایش‌ها و مهمونی‌های زیادی برگزار میشه. به عنوان حاکم ما، هیچ‌کس ورود تو رو انکار نمی‌کنه. تو فرصتی پیدا می‌کنی که ببینی به جای همکاری توی اینجا، سرزمینت از نزدیک چطور کار می‌کنه. پدر و مادرم می‌تونن به خونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #137
شاهزاده مانند اغلب اوقات که با یکدیگر ملاقات می‌کردند، به فضای خالی نگاه می‌کرد.
- متأسفم اما من باید درخواستت رو رد کنم. الان قصر خونه ماست.
کلر رو به صندلی‌ش خم شد. با چشمانش التماس کرد و اضافه کرد:
- من اینجام تا تو رو خوشحال کنم. من این رو می‌دونم اگه ناراحت باشم، چطور می‌تونم تو رو خوشحال کنم؟
- نمی‌خوام ناراحت باشی.
- منم همین‌طور، من در نهایت مجبور به رقتن میشم. مدت اقامت من شش ماهه. تو این رو می‌دونی، مگه نه؟
ویلیام دستش را مشت کرد.
- تو می‌تونی تا هر وقت که بخوای با من بمونی.
- بذار والدینم رو ببینم.
- نه.
- چرا نه؟!
ویلیام ادعا کرد:
- تو نمی‌خوای وقتی اونا رو ببینی برگردی.
- این احمقانه‌ست!
- اونا خانواده تو هستن در‌حالی‌که من یه شاهزاده ناراحتم که توی یه قصر یخ گیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #138
اگر او می‌رفت، زمستان برمی‌گشت و محصولات دوباره نابود می‌شوند. حیوانات از گرسنگی می‌میرند. نمی‌توانست خطر کند.
گلویش خشک شده بود و دستانش می‌لرزید. به شاهزاده خیره شد.
- شش ماه تموم می بشه اجازه میدی من برم؟
چند ثانیه طول کشید تا پاسخ دهد.
- من توی آینده انجام میدم.
کلر با شکست به بشقابش نگاه کرد.
مینگ با صدای شاد گفت:
- غذاتون رو تموم کنین. شب کتاب خوندنه و من کتاب عالی برای خواندن کلر دارم.
کلر سرش را تکان داد اما نمی‌توانست وانمود کند که راضی است. او سعی کرد غذا بخورد و به شکستش فکر نکند اما
کلماتش هنگام صحبت کردن در سرش تکرار شد. کلر حتی حاضر نبود به دنیای اطرافش فرصتی بدهد.
- من صبح می‌رفتم و شب برمی‌گشتم.
- من گفتم نه!
شاهزاده از عصبانیت منفجر شد و مشتش را روی میز کوبید.
بدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #139
اشک در چشمانش موج می‌زد.
- کلر؟
صدای او ملایم بود و درست همان‌طوری که او قبلاً دوست داشت. چشمانش از سرد و غیر صمیمانه بودنی که در هفته‌های اول دیده بود، نرم و لطیف‌تر و دوستانه‌تر بود. با این حال، در آن لحظه همه چیز در مورد آن جعلی به نظر می‌رسید.
- تو راجع‌به خوشبختی من بی‌توجهی؟
او پاسخ داد:
- نه، البته که نه. من مایلم کتابخانه خودم رو بهت نشان بدم.
او چشمانش را تنگ کرد و گفت:
- من همه‌چیز رو برای جلب رضایت تو انجام ندادم؟
- آره دادی… .
- پس چرا بدون اینکه لحظه‌ای احساساتم رو در نظر بگیری جوابم رو دادی؟
- من می‌ترسم که اگه بری دیگه نخوای برگردی.
چشم‌های کلیر به چهره غم زده او دوخته شده بود.
او ادعا كرد:
- من دوباره تنها میشم.
- تو مادرخونده‌هات رو با خودت داری.
بدنش کمی جلوتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #140
- مردم از من متنفر هستن کلر. این تقصیر منه که اونا نمی‌تونن از سرزمین برن و توی یه زمستون بی‌پایان زندگی کنن. من نمی‌تونم با تو برم تا پدر و مادرت رو ببینم یا از پایتخت دیدن کنم.
- اما دیگه زمستون نیست... .
دستش را بلند کرد.
- اولین باره که به اینجا اومدی من رو دوست داشتی یا اینکه به خاطر هر اتفاق بدی که اتفاق می‌افتاد من رو سرزنش کردی؟
ماهیچه‌های صورت کلر منقبض شد.
- اونا تو رو مثل من نمی‌دونن. باید اجازه بدی اونا ببینن تو کی هستی شاید... .
ویلیام گفت:
- من اون رو امتحان کردم. من همه‌چیز رو امتحان کردم. نمی‌تونم دوباره با اونا روبه‌رو بشم. این باعث میشه من به افسردگی بیفتم و همه‌ی این خوشبختی که تو توی وجود من احساس می‌کنی...تموم میشه.
کلر اشک روی گونه‌هایش ریخت و گفت:
- متأسفم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,492
عقب
بالا