- ارسالیها
- 441
- پسندها
- 3,871
- امتیازها
- 16,913
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #141
شاهزاده گفت:
- حتماً برگرد تا بتونیم کتاب رو بخونیم.
- معذرت میخوام. من...من خیلی استرس دارم. میخوام امشب بخوابم.
کلر اظهار داشت. وی هنگام اعتراض پریها افزود:
- با یه فرد دیگه حرف بزنید. شب به خیر.
او قدم زدن را تا اتاقخواب طی کرد. کلر با گرفتن نامههای مادرش در دستش، خودش را روی تخت انداخت و آه کشید.
آنچه فکر میکرد یک رویا است، به یک کابوس تبدیل میشد. با او مثل یک دوست یا عاشق رفتار نمیکردند اما به عنوان زندانی او فقط مجاز به انجام کارهایی بود که میخواست.
او نیازش به دیدن خانوادهاش را رد کرده بود و حتی با دیدن اشکهایش کاری نکرد. شاید او را خوشحال کرده بود مانند یک دلقک در یک نمایشگاه اما او را به عنوان یک ارتباط عشقی ندیده بود. کلر احمق بود که به خاطر او اینجا افتاده بود...
- حتماً برگرد تا بتونیم کتاب رو بخونیم.
- معذرت میخوام. من...من خیلی استرس دارم. میخوام امشب بخوابم.
کلر اظهار داشت. وی هنگام اعتراض پریها افزود:
- با یه فرد دیگه حرف بزنید. شب به خیر.
او قدم زدن را تا اتاقخواب طی کرد. کلر با گرفتن نامههای مادرش در دستش، خودش را روی تخت انداخت و آه کشید.
آنچه فکر میکرد یک رویا است، به یک کابوس تبدیل میشد. با او مثل یک دوست یا عاشق رفتار نمیکردند اما به عنوان زندانی او فقط مجاز به انجام کارهایی بود که میخواست.
او نیازش به دیدن خانوادهاش را رد کرده بود و حتی با دیدن اشکهایش کاری نکرد. شاید او را خوشحال کرده بود مانند یک دلقک در یک نمایشگاه اما او را به عنوان یک ارتباط عشقی ندیده بود. کلر احمق بود که به خاطر او اینجا افتاده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.