فال شب یلدا

ترجمه شده ترجمه‌ی رمان جادوگر زمستانی فصل ۱ | کار گروهی مترجمان انجمن یک رمان

ترجمه چطوره؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • متوسط

  • بیش‌تر باید روش کار بشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #161
او با عبور از آشپزخانه به اتاق نشیمن پرسید:
- مامان، اینجایی؟
مادر از اتاق‌خواب صدا زد:
- کی اونجاست؟
کلر وارد اتاق‌خواب والدینش شد.
مادر از روی درز چشمی اتاق نگاه کرد.
- تو کی هستی؟
کلر با عجله جلو رفت.
- این منم، مامان. نمی‌تونی من رو بشناسی؟ من باید توی این لباس و با این آرایش متفاوت باشم اما تو نمی‌تونی صدای من رو تشخیص بدی؟
چشمان مادر گشادتر شد.
- کلر؟ تو شبیه یه شاهزاده خانم هستی. در اتاق کوچیک و تاریک من خیلی زیبا و براقی.
- مثل همیشه چاپلوس میشی، مامان.
چشمانش پر از اشک شد و ادامه داد:
- من فقط می‌خواستم تو رو ببینم و بهت ثابت کنم که حالم خوبه.
کلر دستش را گرفت.
- من و شاهزاده کنار هم می‌مونیم و حدس بزن چی میشه؟
در گوش مادرش زمزمه کرد:
- اون با لباس مبدل با منه و منتظره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #162
او در مورد قصر به مادرش گفت و دختر ضعیف آنچه را در زندگی خودش اتفاق افتاده بود بازگو می‌کرد. هر دو که صحبتشان را تمام کردند، کمی اشک ریختند و کلر آماده رفتن شد.
کلر پیشانی مادرش را بوسید و همانطور گفت:
- خدافظ. قول میدم برگردم.
مادر گفت:
- خوشحالم که بچه‌م خوشحاله. خدافظ دخترم.
کلر برای ملاقات شاهزاده بیرون رفت. به دنبالش گشت و با کمال تعجب ، میکا با حالی ناخوش سرگردان در یک مسیر نزدیک بود. دوست او آهنگ قدیمی می‌خواند و نوشیدنی را از بطری می‌نوشید. میکا از نوشیدن لذت نمی‌برد.
- مراقب باش، کلر. به نظر می‌رسه اون آدم حال ناخوشی داره و خطرناکه.
ویلیام مانعش شد.
- نه، ویلیام. این دوستم، میکاست.
کلر توضیح داد:
- غمگین به نظر می‌رسه. ممکنه باهاش حرف بزنم؟
- واقعا لازمه باهاش حرف بزنی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #163
- اینجا صبر کن تا ببینم برای دوست من چه اتفاقی افتاده.
کلر از کنار ویلیام عبور کرد.
- میکا! منم، کلر! چی شده؟
میکا متوقف شد.
- سلام دختر خوشگل! می‌خوای امشب همراه یه پسر خوش‌تیپ همراه باشی؟
گونه‌های کلر قرمز شد.
- نه، میکا. منم، کلر!
- کلر؟
میکا بطری را پشت سر خود پنهان کرد.
- من نکردم.
او چشمانش را از نگاهش دزدید.
- واقعاً تویی؟
- آره.
کلر با وجود بوی بد به او نزدیک شد.
- دلم برات تنگ شده بود.
میکا تکان نخورد.
- این توهمه؟ مگه چه‌قدر خوردم؟!
- احمق توهم نمی‌زنی.
کلر عقب رفت در‌حالی‌که سعی می‌کرد به او نگاه کند گفت:
- چه اتفاقی برات افتاده؟ چرا نوشیدنی می‌خوری؟ خاله جون مریضه؟
- نه، مامانم سالمه.
کلر اخم کرد.
- من تو رو تنها توی پایتخت دیدم. با تانیا بودی؟ او هنوز برای خونواده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #164
کلر از برخوردش اخم کرد.
- خوب به نظر می‌رسی. زندگی توی قصر باید شگفت‌انگیز باشه و به همین دلیله که تو هنوز برنگشته بودی.
- چی میگی تو؟
- دخترا همه عین همن. یکم پول به اونا بدی، اونا کنارت می‌مونن.
- میکا، چرا این حرف‌ها رو می‌زنی؟
کلر سعی کرد بازویش را بگیرد.
میکا او را هل داد.
- اگه تو لازمه بدونی، من دیگه ازدواج نمی‌کنم. تانیا من رو به عنوان یه خدمتکار ول کرد. اون برای یه خونواده ثروتمند کار می‌کنه و بهش قول زندگی بهتر رو داده، خوشحالی؟
کلر با دستانش جلوی دهانش را بهنشانه تعجب پوشاند.
- خیلی متأسفم، میکا. تو باید داغون شده باشی.
کلر نزدیک‌تر شد تا او را در آغوش بگیرد.
میکا کلر را از آنجا دور کرد و شکایت کرد:
- هیچ‌کس نمی‌خواد با یه کفاش فقیر ازدواج کنه.
- دیگه کافیه.
ویلیام بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #165
میکا به شاهزاده نگاه کرد اما وقتی به طرف شاهزاده هجوم برد، ویلیام جایش را تغییر داد و میکا روی زمین افتاد.
کلر اعتراض کرد:
- ویلیام! به دوستم آسیب نرسون.
شاهزاده پاسخ داد:
- من با اون کاری نکردم.
کلر با عجله به میکا کمک کرد تا بلند شود.
میکا گفت:
- حالم خوب نیست.
پاهایش لرزید و روی زمین نشست.
شاهزاده با خم شدن برای گرفتن بازوی میکا گفت:
- به من بگو که کجا زندگی می‌کنه، من اون رو به خونه‌ش می‌برم.
میکا دست شاهزاده را دور کرد.
- به من دست نزن، نجیب‌زاده حقه‌باز. نمی‌خوام که نوع تو بهم دست بزنه. شما همه مثل هم هستین، به ما نگاه می‌کنین و ما رو مسخره می‌کنین.
- میکا؟
کلر دستانش را جمع کرد و خود را بین شاهزاده و دوستش قرار داد.
- توهین به دوست من رو تموم کن.
میکا با اشاره به خود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #166
- متأسفم. من واقعاً متأسفم که تانیا تو رو ول کرده اما نوشیدن مشكلاتت رو حل نمی‌‌کنه. اگه تو رو فریب داد، لیاقت تو رو نداشت.
- می‌دونم، می‌دونم. کِی برمی‌گردی؟
- هنوز چند ماه دیگه باقی مونده.
شاهزاده گفت:
- اون برنمی‌گرده.
شاهزاده در‌حالی‌که به کلر کمک می‌کرد، بازویش را روی شانه‌های او گذاشت.
چشمان کلر از حدقه بیرون زد و بازوی شاهزاده را دور کرد.
- میکا، اون همراه من از قصره. شاهزاده به من اجازه داد تا خونواده‌م رو ببینم اما امروز باید برگردم.
از جایش بلند شد، میکا با حالت خسته سرش را بلند کرد و دستش را تکان داد.
- پس به قصر برگرد. برو با به دست آوردن قلب شاهزاده همه رو خوشحال کن. اگه کسی می‌تونه این کار رو انجام بده، اون تویی.
شاهزاده موافقت کرد و گفت:
- بله، بیا تو رو به خونه‌ت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #167
میکا پاسخ داد:
- اون با پدر منه و با هم کارت بازی می‌کنن. اونا معمولاً الان کار کم‌تری توی معدن انجام میدن.
کلر گفت:
- من می‌خواستم اون رو ببینم.
- من بهش میگم که اینجا بودی.
شاهزاده گفت:
- تو مگه می‌تونی هر اتفاقی رو که افتاده صبح به یاد بیاری؟
میکا به او پوزخندی زد.
- من کاملاً می‌تونم حتی با خوردن نوشیدنی، دوست جدید و مرموز کلر رو به یاپ بیارم.
یک قدم جلو رفت.
- من با راه رفتنم بهت ثابت می‌کنم.
دوباره روی زمین افتاد.
شاهزاده ویلیام فاصله بین آن‌ها را کوتاه کرد و دست خود را به طرف میکا گرفت.
- بعضی از دخترا ارزش غم و ناراحتی ما رو ندارن.
میکا با اکراه دست شاهزاده را پذیرفت و برخاست.
- ممنونم.
- این رو نگو.
میکا به جای رها کردنش، به ویلیام نزدیک‌تر شد.
- تو به خوبی از دوستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #168
کلر اعتراض کرد.
میکا شاهزاده را رها کرد، دورش چرخید و به او لبخندی زد.
- من خوبم، من خوبم. الان میرم خونه تا بخوابم. خوابم میاد.
کلر به سمت او حرکت کرد اما شاهزاده مانع او شد.
- ما باید بریم.
کلر گفت:
- اون احتمالاً حتی نمی‌دونه خونه‌ش کجاست.
- من می‌دونم کجاست. خونه سومی سمت چپ.
میکا اطمینان داد.
- برگرد به قصر، کلر.
دستانش را روی زمین گذاشت.
- و سرزمین ما رو نجات بده
کلر درحالی‌که به صورت تعجب‌انگیز او لبخند می‌زد، سرش را تکان داد.
- تمام تلاشم رو می‌کنم.
- خدافظ.
میکا دست تکان داد.
کلر قبل از اینکه با شاهزاده تنها شود گفت:
- مواظب خودت باش.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #169
***
فصل بیست‌و‌سه
رفتن به پایتخت جالب بود. دیدن مادرش کلر را خوشحال کرد. او هنوز از اینکه نتوانسته پدرش را ببیند ناراحت بود. دانستن اینکه آن‌ها زندگی خوبی را سپری می‌کنند کافی بود تا او نسبت به زمانی که از آن‌ها دور بود احساس بهتری داشته باشد.
از طرف دیگر، وضعیت میکا او را نگران کرد. او چندبار دیگر به او نامه نوشت اما او جواب دیگری نداد. خوشحالی کلر کاهش یافت و او اغلب آه می‌کشید و به خانه فکر می‌کرد. فقدان ذهن او توسط شاهزاده مورد توجه قرار نگرفت.
او سعی کرد روحیه‌اش را از دست ندهد و وقت بیش‌تری را با ویلیام بگذراند. کلر از مشغله و مراقبت‌هایش قدردانی کرد. همچنین آگاه بود که غم و اندوهش ممکن است در بهبودی او تأثیر بگذارد. بنابراین، او به پیاده‌روی رفت، در مورد کتاب‌هایی که خواندند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #170
ممنوع الورود شدن به قسمت متعلق به شاهزاده از قصر، بدون درخواستی یک قاعده سخت باقی ماند. هر از گاهی پری‌ها از کلر می‌خواستند که برای شاهزاده در کتابخانه غذا بیاورد. راهروی ورودی کتابخانه درهای بسته زیادی داشت و فقط یک درب دارای قاب شیشه‌ای داشت.
به نظر می رسید که آن در به باغ خارق العاده‌ای ساخته شده از کریستال راه دارد. او اغلب زیرچشمی نگاه می‌کرد اما دیدن آن از بیرون دشوار بود. شاهزاده هرگز او را برای قدم زدن در آنجا دعوت نکرد.
آنها معمولاً در بیرون قدم می‌زدند و در مناطق مشترک وقت می‌گذراندند. آن اتاق مرموز و ممنوع بود. کمی شبیه کتابخانه‌ای بود که وی در آن مطالعه، درس می‌خواند و به تخیل می‌پرداخت. آن قسمت از زندگی او برای کلر بسته بود و به نظر نمی‌رسید ویلیام بخواهد آن را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,491
عقب
بالا