فال شب یلدا

ترجمه شده ترجمه‌ی رمان جادوگر زمستانی فصل ۱ | کار گروهی مترجمان انجمن یک رمان

ترجمه چطوره؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • متوسط

  • بیش‌تر باید روش کار بشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #171
کلر خرد کردن سبزیجات را متوقف کرد، یک صندلی را بلند کرد. عقب کشید و روی آن نشست.
- وفتی که فرستاده بشم، چه اتفاقی برای شاهزاده می‌افته؟
مینگ و کارا به هم نگاه کردند و سپس شانه بالا انداختند.
مینگ پرسید:
- می‌خوای به خونه‌ت برگردی؟
کلر دست‌هایش را در هم فرو کرد.
- من یه خونواده و دوستی که افسرده‌ست دارم که به من و نیاز دارن.
کارا پیشنهاد داد:
- تو می‌تونی از شاهزاده بخوای که دوباره به خونواده‌ت سر بزنی. شاید حتی چند روز قبل از برگشت به قصر، دو هفته رو اونجا بگذرونی تا چند ماه دیگه با ما زندگی کنی.
- دیدن به معنای گذروندن وقت با مادر و پدر من نیست. اونا باید دلشون برای من تنگ شده باشه. من همچنین دلم برای خونه‌م تنگ شده، حتی اگه در مقایسه با این قصر کوچیک و ضعیف باشه.
- می‌خوای به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #172
کارا لبخند زد.
- آره؟
- اون به نظر نمی‌رسه... .
لب‌هایش را به هم فشرد سپس ادامه داد:
- حضور من اینجا می‌تونه با یه نفر دیگه جایگزین بشه که اون رو حین قدم زدن همراهی کنه و براش بخونه.
مینگ از جای خود پرسید:
- تو اینجوری فکر می‌کنی؟
کلر غرغرکنان گفت:
- اون ترجیح میده روزهای خودش رو توی کتابخانه بگذرونه تا با من!
مینگ لبخندی زد و کارا دوباره به سمت محل قبلی خود پرواز کرد.
کارا طعنه زد:
- من معتقدم کلر نسبت به کتابخونه حسادت می‌کنه.
- اگه اینجور باشم چی میشه؟
کلر مقابلش ایستاد.
کارا پاسخ داد:
- بنابراین، تو باید یه برش کیک برداری، یکم چای آماده کنی و اون رو به کتابخونه‌ای ببری که در اون مشغول مطالعه‌ست.
کلر دستانش را با خوشحالی به هم زد و لبخندی بر لبانش جاری شد.
- ایده خیلی خوبیه.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #173
کلر سرش را تکان داد.
- من جرأت نمی‌کنم خجالتم میشه.
مینگ ادعا کرد:
- عاشق بودن خجالت‌آور نیست.
- کی عاشقه؟
کلر دوباره پرسید و دستانش را در هم قفل کرد.
کارا و مینگ لبخند زدند.
به دنبال توصیه‌های مینگ و کارا، کلر سینی با غذا و چای تهیه کرد. با خوشحالی درحالی‌که قلبش با لرزیدن به خاطر اینکه قصد دارد برای اولین‌بار در آن روز به دیدار ویلیام برود، راهرو را طی کرد.
هنگامی که به راهروی شاهزاده رسید، متوجه شد که در باغ باز شد و پیشخدمت از آنجا خارج شد. آن در همیشه قفل بود و کلر تصور نمی‌کرد که این پیشخدمت کلید داشته باشد.
شاید او آنجا بود تا تمیز کند. حتی پری‌ها در آن قسمت از قصر مجاز نبودند که باشند. کلر از آن‌ها در این باره سوال کرده بود و آن‌ها با ترس جلوی زبانشان را می‌گرفتند.
کلر با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #174
با دیدن انواع گل‌های زیبا که به نظر می‌رسید از کریستال ساخته شده و در زیر نور خورشید که از دریچه سقفی به چشم می‌خورد و می‌درخشید، دهانش باز ماند.
همان‌طور که به خود اجازه می‌داد، همه گیاهان، از جمله درختان و انگورها، از کریستال تشکیل شده‌اند را نگاه می‌کرد. آن‌ها خیلی زیباتر از آن بودند که بتوان آن‌ها را ساخت. شخصی با چنین استعدادی فراتر از آرزوهایش بود. چه کسی قادر به ساخت چنین گیاهان کاملی از بلور است؟ او به جزئیات ادامه می‌داد و به اطراف قدم می‌زد.
جو به طور ناگهانی تغییر کرد و با دیدن مجسمه‌ها هوا سردتر شد. اگر نور منعکس کننده خورشید نبود، شاید آن‌ها را با افراد واقعی اشتباه گرفته باشد. همه آن‌ها دختر بودند و در حالت‌های مختلف با یک اشتراک متمایل بودند.
قلب کلر تند شد و مطمئن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #175
کف اتاق با مه پوشانده شده بود و چشمان شاهزاده به رنگ آبی می‌درخشید. شاهزاده از حضورش در آنجا ناراضی به نظر می‌رسید. در‌حالی‌که دست‌هایش را پشت سرش جمع کرده بود، فریاد زد:
- تو کاری نداری که اینجا باشی. نمی‌تونی به حریم خصوصی من احترام بذاری؟
- می‌تونم اما...در باز بود و... .
- تو نمی.تونستی در برابر کنجکاویت مقاومت کنی و باید حتما می‌دیدی؟
ویلیام سوال کرد:
- الآن خوشحالی؟
- خوشحال از چی؟
به مجسمه‌های پشت سرش اشاره کرد.
- که اونا رو پیدا کردی.
كلر به سرعت پلک زد. سوال كرد:
- همه اینا رو تو درست کردی؟ درخت‌ها، گل‌ها، مجسمه‌ها. اونا مثل مجسمه‌ به نظر می‌رسن اما مثل آدم زنده هم به نظر میان. خودت اونا رو مجسمه کردی؟ چرا همه‌چی‌ از کریستال ساخته شده؟ چرا هیچ گل واقعی اینجا یا توی باغ وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #176
- در باز بود. من برات چیزی برای خوردن آورده بودم و... . دستش را بلند کرد تا ساکت شود.
- غیرممکنه. این در همیشه بسته‌ست.
- نه، قسم می‌خورم باز بود.
- ساکت شو.
صدای او در داخل اتاق مثل رعد و برق ترسناک بود. پیشانی‌اش را مالید و چشمانش را بست.
- حالا من با تو چیکار کنم؟
- منظورت چیه؟
ویلیام ادعا کرد:
- تو اونا رو دیدی و کنجکاویت فقط زیادتر شده.
کلر به عقب نگاه کرد.
- مجسمه‌های دخترا با لباس خوشگل؟ این کاریه که توی اوقات‌فراغت انجام میدی؟ فوق‌العاده با استعدادی‌.
ویلیام چشمان جذابش را تنگ کرد و گفت:
- تو واقعاً باور داری اینا به وسیله یه مجسمه‌ساز ساخته شده‌ن؟ خیلی ساده‌لوحی؟
- اونا مثل گیاهان باغ نیستن؟
ویلیام سرش را تکان داد. سپس، با كج كردن سر خود به سمت راست، افزود:
- من اونا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #177
- تو نمی‌تونی حدس بزنی که پوشش گیاهی و دختر‌ها چطوری اینجوری شدن؟
در‌حالی‌که سخت بغض گلویش را بلعید، زمزمه کرد.
- تو به اونا دست زدی.
- آره. الان از من می‌ترسی؟
کلر جرأت نکرد جواب بدهد.
- به من نگاه کن!
بدنش لرزید اما به او خیره شد.
- درست می‌گفتی. من یه هیولام که لیاقت عشق رو ندارم.
دستش را جلو برد.
- نه.
ویلیام عقب رفت و گفت:
- به من دست نزن.
- ویلیام، لطفاً.
دستور داد:
- حرکت نکن! من دستکش ندارم.
کلر در جای خود یخ زد. دستانش پشت سرش برد.
- اگه بهم دست بزنی، منم به یکی از اونا تبدیل میشم؟
کلر پرسید:
- این همون اتفاقیه که برای دخترها می‌افته که به خونه‌شون برنمی‌گردن؟
وقتی ترس و وحشت اندامش را گرفت، برگشت تا مجسمه‌ها را مشاهده کند. سرعت نفس کشیدنش تندتر شد.
- تعداد دخترای اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #178
***
فصل بیست‌و‌چهار
کلر هیچ تصوری از مدت گریه‌اش نداشت. هیچ‌کس به سراغش نیامد؛ نه شاهزاده نه پری‌ها. او همراه بدبختی و ترسش احساس تنهایی می‌کرد تا جایی که از آن همه گریه تنها یک گلودرد و قرمزی چشم باقی مانده بود.
صبح کسی در او را زد. با اکراه بلند شد و یک سینی غذا با یک یادداشت پیدا کرد. با شور و شوق آن را خواند. از طرف شاهزاده بود. او از خدماتش تشکر کرده بود. به او گفته بود که دیگر نیازی نیست در قصر بماند و می‌تواند نزد پدر و مادرش به خانه برگردد.
درست مثل این بود که او را اخراج کردند و دور انداختند؛ انگار که اهمیتی نداشته باشد. روزهای مشترک آن‌ها برای او معنایی نداشت. احساسات کلر نسبت به او نادیده گرفته شد. چرا کلر به او اهمیت می‌دهد؟ بی‌روح بود و باغی مملو از مجسمه‌های دخترانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #179
- اجازه من برای رفتنت.
با چشمانش کتاب را نگاه کرد و به مطالعه خود ادامه داد.
کلر کاغذ را روی زمین کنارش انداخت.
- این رو خودت بهم بگو. اینجوری با نامه نگو.
شاهزاده باز به چشمانش خیره شد. دستانش را باز کرد و با پاهای خود از جا برخاست.
- باشه. می‌خوام بری خوشحال شدی؟
- نه نشدم.
- دیگه چی ازم می‌خوای؟
- چرا من رو می‌فرستی؟
پوزخندی زد، پشت به او کرد و به سمت یکی از صندلی‌هایی که نشسته بود رفت.
- ویلیام، با من حرف بزن.
- تو می‌تونی من رو به عنوان «شاهزاده من» یا «عالیجناب» صدا بزنی اما ویلیام دیگه نگو، کلر.
کلر به سمتش رفت و با عصبانیت گفت:
- اعـلی‌حـضـرت!
تعظیم کرد.
- چرا می‌خوای من برم؟
- من این تصور رو داشتم که همون چیزیه که تو می‌خوای بعد از چیزی که دیروز دیدی.
- من این کار رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #180
قبل از اینکه حرف بزند، فکش منقبض شد و گفت:
- من یه هیولام. تو لیاقتت بهتر از این سرنوشته. به خونه‌ت برو و آینده بهتری برای خودت رقم بزن. به این ترتیب، از سرنوشت کسایی که نمی‌تونن دوباره من رو داشته باشند، در امان می‌مونی.
- چرا اینطوری رفتار می‌کنی؟
چشمان کلر پر از اشک شد.
- من بابت اتفاقی که توی باغ افتاد متأسفم. دیگه وارد اونجا نمیشم.
شاهزاده متهم کرد:
- تو برای کمک به مادر خودت اومدی و عاشق بهترین دوست خودتی. با اینکه نجیب‌زاده نیستی اما این کمک به شکستن نفرین من نیست.
- چه مزخرفاتی میگی؟ من حتی از اولم نمی‌خواستم اینجا باشم.
شاهزاده گفت:
- دقیقاً. تو نمی‌خواستی اینجا باشی. حالا تو می‌تونی بری و با میکا خوشحال باشی.
کلر اعتراض کرد:
- من نمی‌خوام پیش میکا باشم.
دست.هایش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,491
عقب
بالا