متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترجمه شده ترجمه‌ی رمان جادوگر زمستانی فصل ۱ | کار گروهی مترجمان انجمن یک رمان

ترجمه چطوره؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • متوسط

  • بیش‌تر باید روش کار بشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #181
با صدای ملایم‌تری گفت:
- حتی بعد از فهمیدن اینکه من یه هیولام؟
- تو یه هیولا نیستی. تو نفرین شدی.
او قدم دیگری برداشت.
- وقت داشتم به چیزی که دیدم فکر کنم.
ویلیام تند نفس کشید.
- دست از لجبازی بردار.
کلر روی او تمرکز کرد.
- اگه بهت دست بزنم... .
- تو مثل بقیه دخترایی که قبل از تو تلاش کردن می‌میری. فکر می‌کنی این اولین باریه که کسی این رو از من می‌پرسه؟ فکر می‌کنی مجبورشون کردم بهم دست بزنن؟
ویلیام برخاست و ادامه داد:
- من نکردم.
کلر به صورتش نگاه کرد و خم شد.
چشمانش عاری از هر حسی بود و تهدید صدای او را آلوده کرد.
- من فکر کردم که هر کدوم از اون دخترا رو دوست دارم. حالا، اونا به من یادآوری می‌کنن که چه‌قدر احمق بودم. من هیچ‌وقت قصد آزار اونا رو نداشتم اما فقط عشق واقعی می‌تونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #182
صدایش لرزید.
- نه مثل من.
ویلیام به عقب برگشت و چشمانش از سخنانش گشاد شد.
- کلر!
- تا الان نمی‌دونستی که دوستت دارم؟
بغضش را قورت داد و ادامه داد:
- من برات مهم نیستم؟ تو هیچ حسی نسبت به من نداری؟ من فقط کسیم که اونا برای سرگرمیت فرستادن؟!
- کلر، تا جایی که از همراهی تو یاهام لذت می‌برم، تو عاشق من نیستی. این چیز بین ما عشق نیست.
دستانش را در هم گره زد.
- چرا نه؟ من برای تو کافی نیستم؟ منتظری که یه شاهزاده خانم یا یه دخترخانم نجیب‌زاده نفرینت رو‌ بشکنه؟ باید دبورا رو صدا کنم تا جای من رو بگیره؟
ویلیام دستش را بلند کرد اما زود پایین انداخت.
- فقط به خونه‌ت برو و من رو فراموش کن. زندگی خودت رو ادامه بده.
- من نمی‌کنم. می‌خوام با تو بمونم.
- کله‌شق نباش. تو با من زندگی نداری. بدون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #183
کلر گفت:
- تو دوباره تنها میشی. چطور می‌تونم تنهات بذارم؟
ویلیام نگاهی به عقب انداخت.
- تو نگران برگشتن زمستون هستی؟
با آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد.
- من این موضوع برام مهم نیست، من به تو اهمیت میدم.
- کلر، احمق نباش اگه تسلیم بشم و بهت دست بزنم یا با دستات رو بگیرم، به یه مجسمه بی‌روح تبدیل میشی. از مرگ نمی‌ترسی؟
ویلیام طوری تمسخر کرد که گویی گفته‌های او خنده دار است. کلر فکر نمی کرد اینطور باشد. او به ویلیام دل بسته بود و نشان می‌داد که چه‌قدر به او اهمیت می‌دهد.
- ویلیام... .
کلر به او دست زد.
- نمی‌تونی بفهمی که من چی میگم؟
- تموم چیزی که من می‌فهمم اینه که من وقتم رو با تو تلف می‌کنم. قلب من نمی‌تونه یه شکست دیگه رو تحمل کنه. برو خونه‌ت تو نمی‌تونی به من کمک کنی متوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #184
عصبی شد.
- تو این‌قدر تمایلی به رفتن از خونه تجملاتی من نداری؟ تو از فکر برگشت به خونه‌ت و مراقبت از مامان بیمارت رو فراموش کردی؟
- البته که نه!
- پس چرا اصرار به موندن داری؟
کلر به سختی آب دهانش را قورت داد. به نظر می‌رسید، هر چه‌قدر هم که او سعی می‌کرد عشق خود را به او توضیح دهد، معتقد بود که کلر انگیزه‌های دیگری دارد. آیا او این‌قدر به مردم بی‌اعتماد بود؟
ویلیام نزدیک‌تر رفت و بالای سرش ظاهر شد.
- من از حضورت اینجا خسته شدم. تو دیگه من رو خوشحال نمی‌کنی برو و هیچ‌وقت برنگرد.
وقتی اضافه کرد، چشمانش درخشید.
- تو یه ساعت فرصت داری وسایل خودت رو جمع کنی تا من تو رو بیرون نکردم.
وقتی کلر بیرون رفت، چیزی در قلب کلر فرو ریخت و یک‌بار هم به عقب نگاه نکرد. این تهدید به اندازه رد کردنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #185
***
فصل ۲۵
کلر با کمی هیاهو به خانه بازگشت. تمام امیدهای نجات ویلیام و بازپس‌گیری پادشاهی از بین رفت. شکست دیگر به معنای آب و هوای بدتر و انتظار برای جشن بعدی بود تا یک ضربه دیگر نفرین شاهزاده را بشکند‌.
این دیگر نگرانی کلر نبود. او برگشت تا به مادرش در زمینه گلدوزی و پدرش در کارهای روزمره کمک کند. والدین او از بحث در مورد بازگشت زودهنگام او اجتناب کردند. در هر صورت، او بیش از پنج دوشیز آخر سال‌های گذشته که فرستاده بودند، دوام آورده بود. پنج ماه آفتاب یک هدیه غیرمنتظره بود.
هرچه زمان می‌گذشت، زندگی او به روال عادی خود بازمی‌گشت گویی که هرگز خانه را ترک نکرده است.
میکا وقتی کلر به خانه آمد بهتر شده بود. میکا واقعاً به او اهمیت می‌داد و خوشحال بود که او سالم از قصر برگشت.
این دو مانند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #186
نایب‌السلطنه نیز مجبور بود نمایشگاه را به حالت تعلیق درآورد تا زمانی که هوا بهتر شود. گذراندن مدت طولانی در فضای باز بسیار خطرناک بود و بازدیدکنندگان به آنجا سفر نمی‌کردند. بدتر از همه، کلر شروع به مشاهده افرادی کرد که نسبت به او متضاد هستند، انگار که کل نفرین به نوعی تقصیر او بوده است.
کلر از شاهزاده مراقبت کرده بود و سخت‌ترین تلاش خود را کرده بود تا قلب او را به دست آورد. عشق فورا یا با شخص دیگری که علاقه را باز می‌گرداند، اتفاق نیفتاد.
ویلیام علی رغم اینکه از احساسش نسبت به او آگاه بود، کلر را به آنجا فرستاده بود. او التماس کرده بود که بماند. قرار بود چه کار دیگری انجام دهد تا نظر او تغییر کند؟
دلش برای او و پری‌ها تنگ شده بود. قلبش درد گرفت و با این مفهوم که ویلیام غمگین است،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #187
- اینطوری نه.
مادر دستش او را نوازش کرد.
- دلت برای اون تنگ شده؟
کلر سرش را تکان داد. امیدی به تلاش برای فریب مادرش نبود.
- هر روز بیش‌تر و بیش‌تر!
- چرا برگشتی؟ اونجا خوشحال نبودی؟ به خاطر پدرت و من بود؟ ما می‌تونیم از خودمون مراقبت کنیم. این رو می‌دونی؟
کلر با چشمانی اشک‌بار گفت:
- من ازش خواستم که بمونم مامان! من کردم. آماده بودم روی پاهام زانوها بزنم. من چه‌قدر رقت‌انگیزم.
- رقت‌انگیز نیست، بچه! عشق رقت‌انگیز نیست.
- این زمانیه که متقابل نیست.
انگشتان مادر اشک‌هایش را پاک کرد.
- خیلی دردناکه، مامان. قلبم خیلی درد می‌کنه. دلم براش خیلی تنگ شده.
اشک مدام از چشمانش می‌بارید. بدنش از احساسات و هیجانش لرزید. او در آغوش مادرش رفت و گریه کرد مثل اینکه خودش اجازه خواسته است که برگردد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #188
- بچه احمق، زمستون هیچ‌وقت به این سرعت مثل این‌بار برنگشته بود. اون ناراحته. فکر می‌کنی چرا اون ناراحته؟
- اون تنهاست.
مادر در پاسخ گفت:
- دلتنگ توعه. اون برای قرن‌ها این‌قدر خوشحال نبود. اون تو رو فرستاد شاید چون دلایل خودش رو داشت. کاری کردی که اون رو عصبانی کنی؟
کلر سرش را تکان داد.
- من عمداً این کار رو نکردم.
مادر او رشته‌ای از موهای طلایی را پشت گوش دخترش قرار داد.
- تو معذرت‌خواهی کردی؟
- البته.
- اگه اون رو دوست داری، دوباره امتحان کن. اون وقت داشت که دلتنگت هم بشه. شاید، حاضر باشه تو رو ببخشه.
- اون من رو دوست نداره. اینطوری گفت. نمی‌خواد من بهش دست بزنم.
مادر یک ابرویش را بالا برد و گفت:
- اون نمی‌خواد تو عشق واقعی بهش ببخشی؟ چرا نه؟
- اون میگه که من مثل دخترای دیگه به یخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #189
- البته اما هر وقت نفرینش شکسته بشه، به حالت عادی برمی‌گردن. این وحشتناکه اما تقصیر اون نیست. جادوگر اون رو نفرین کرد. اون شاهزاده ماست. برای ما جنگید. خانواده‌ش از ما محافظت کردن. ما باید اون رو نجات بدیم. تو باید اون رو نجات بدی. کلر حتی اگه بهش دست نمی‌زنی، اگه اون رو دوست داری، باید کنارش باشی. بذار عشق بین شما دو نفر رشد کنه تا زمانی که متقاعد بشه اگه تو رو عروسش کنه شکست نمی‌خوره.
کلر اب دهانش را قورت داد و صورتش را پاک کرد.
- حق با توعه مامان. برای کنار هم بودن، نیازی به گرفتن دست همدیگه و...نداریم. ما ماه‌ها با هم بودیم و...من اون رو خوشحال کردم.
- تو کردی.
مادرش لبخندی زد و شانه‌های کلر را گرفت.
- وقتشه که جلوی پوزخندها رو بگیریم و پیش اون برگردی. اگه اون تو رو به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #190
لبخند او به همان سرعت که ظاهر شد، کمرنگ شد.
- اما اگه اون واقعاً از من مراقبت نکنه، چی میشه؟ من خودم رو احمق نشون نمیدم؟
- عشق باعث میشه کارهای احمقانه‌ای انجام بدیم. یه‌بار دیگه امتحان کن و ببین چه اتفاقی می‌افته.
- ممنونم، مامان.
- حالا برو وسایلت رو جمع کن و بذار استراحت کنم. شانس بیش‌تری داری که صبح زود به قصر بری. تو جاده‌ها رو می‌شناسی، نه؟
کلر سرش را تکان داد.
هنگامی که مادرش چشمانش را بست، کلر به اتاق خود برگشت و روی تخت دراز کشید.
ذهنش مدام به شاهزاده برمی‌گشت. ویلیام سعی کرده بود او را گول بزند و فکر کند این کار از روی عصبانیت انجام شده است اما این امر به خاطر ترسش از امنیت کلر بود. از اینکه ویلیام را در آن قصر متروکه تنها گذاشته بود، احساس وحشت کرد. ویلیام به او احتیاج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,431
عقب
بالا