متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترجمه شده ترجمه‌ی رمان جادوگر زمستانی فصل ۱ | کار گروهی مترجمان انجمن یک رمان

ترجمه چطوره؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • متوسط

  • بیش‌تر باید روش کار بشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #191
***
فصل بیست‌و‌شش
سفر سخت و احمقانه‌ای بود. این طوفان زمانی بدتر شد که کلر به سرعت به آب و هوای سرد و یخبندان برخورد کرد تا به قصر برسد. اسب می‌توانست به تنهایی آن را به تنهایی انجام دهد . تقریبا به همان اندازه که سوار بر پشتش گیر کرده بود .
کلر نمی‌دانست چه زمانی‌ست که در ورودی اصلی از اسب پایین آمد و ضعیف در را زد. او برای باز کردن آن بیش از حد خسته شده بود و امیدوار بود که پری‌ها صدای او را بشنوند. قبل از از دست دادن هوشیاری، او به صدای مهیجی گوش داد.
با گرم شدن شومینه از خواب بیدار شد و دید که پری‌ها بر سر او غوغا می‌کنند.
- کلر؟
مینگ جلوی صورتش معلق ماند و دست‌های ریزش را تکان داد.
- می‌تونی صدای من رو بشنوی؟
کلر سرش را تکان داد.
- تو واقعاً مینگ هستی؟
مینگ فریاد زد:
- اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #192
کلر چشم‌هایش را بست، بدنش را حرکت داد و به شدت نفس عمیق کشید.
- من ناراحتم اما دیگه سرد نیستم.
بلند شد.
- اسب من کجاست؟
مینگ پاسخ داد:
- اون خوبه. پیشخدمت اون رو به اصطبل برد.
سپس چشمانش را تنگ کرد و دستان خود را بر روی پاهایش قرار داد.
- به چی فکر کردی؟ نمی‌دونی می‌تونستی مُرده باشی؟ چرا چنین کاری کردی؟
کلر از سرزنش‌هایی که دریافت کرد، پوزخند زد.
- من دلم برای شما تنگ شده.
کارا مینگ را دور کرد.
- خفه شو. اگه با طوفان روبه‌رو نشه چطور دیگه می‌تونه به اینجا بیاد؟
کلر لبش را گزید و گفت:
- شاهزاده می‌دونه که من اینجام؟
دوباره با دقت به اتاق نگاه کرد و متوجه شد که در اتاق قدیمی خود است اما در آنجا غیر از او و پری‌ها شخص دیگری نبود.
- به اون گفتی که من اومدم؟
پری‌ها به هم نگاه کردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #193
تاشا درحالی‌که دست‌هایش را در هم فرو کرده بود، معلق شد و گفت:
- مزخرفه. ویلیام غیرقابل تحمل شده. خب، بیش از حد معمول. اون می‌دونه که تو اینجایی.
- و؟
کلر فکر کرد.
- اون می‌خواد وقتی بیدار شدی بهش بگیم.
- می‌تونم اون رو ببینم؟
تاشا به مینگ و کارا گفت.
- من بهتون چی گفتم؟
- اون به دیدن ویلیام میره اما پیش ما نمی‌مونه.
کلر از شرم صورتش را پایین انداخت.
- متأسفم. دلم برات تنگ شده اما بیش‌تر دلم برای ویلیام تنگ شده.
کارا و مینگ هنگام نزدیک شدن به صورت دختر، قاه‌قاه خندیدند.
تاشا پوزخندی زد و پرواز کرد.
در باز شد و شاهزاده وارد شد.
پری‌ها و کلر متوقف شدند. صدای قهقهه زدن متوقف شد و حتی تاشا چند متر دورتر از در چرخید و گویی منتظر بود شاهزاده اجازه نفس کشیدن به او بدهد.
چشمان کلر در صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #194
کنار رفت و در را به آن‌ها نشان داد.
پری‌هایی که از اتاق‌خواب به سرعت بیرون می‌رفتند. با این حال، کلر به سختی نفس می‌کشید. نگاه كرد كه در بسته است و ویلیام به طرف تختش رفت.
قبل از اینکه ویلیام او را سرزنش کند گفت:
- متأسفم که تو رو نگران کردم اما من از اینجا نمیرم.
یک تای ابرو ویلیام بالا رفت و دستانش را در هم قفل کرد.
- و چی باعث میشه تو فکر کنی در این مورد حرفی باید بزنی؟
- من اهمیتی نمیدم، من نمیرم.
کلر نیز دستانش را جمع کرد و به او خیره شد.
- اگه مجبور باشم به مجسمه یخی تو تبدیل میشم.
- آره چون تقریباً خودکشی در مقابل درب ورودی من، برای اولین بار کافی نبود.
- اگه با طوفان روبه‌رو نشده بودم چطور دیگه می‌تونستم پیش تو برگردم؟
- چرا فکر کردی من می‌خوام تو برگردی؟
فک کلر منقبض شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #195
- پس، تو برای نجات مردم خودت برگشتی نه به این دلیل... .
او گلویش را صاف کرد و ادامه داد:
- بیخیال. من درخواست یه ارابه کردم و تو به خونه‌ت برمی‌گردی.
- من برنمی‌گردم.
- دیگه بحث نکن.
- نه این‌طور نیست. من می‌مونم.
- من تو رو بیرون می‌اندازم.
کلر به طرف تخت حرکت کرد و رو‌به‌روی او قرار گرفت.
- اگه می‌خوای من برم، باید دستم بگیری.
ویلیام وقتی نزدیک‌تر به او خم شد، اخم کرد و خود را عقب کشید.
- چیکار می کنی؟
لب‌هایش را در هم کشید و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود.
- این کار رو نکن کلر.
او غر زد.
- من مانع راه تو نمیشم یا به باغ مخفیت نمیرم. من کاری نمی‌کنم که تو نمی‌خوای بکنم. من بهت دست نمی‌زنم، دستت رو نمی‌گیرم یا نفس نمی‌کشم. اگه این برای تو بیش از حد لازمه، ما مجبور نیستیم با هم غذا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #196
- اگه فکر می‌کنی به خاطر ثروتت اینجام، می‌تونم به اصطبل برم و خدمتگزار تو باشم.
او گفت:
- مزخرفات رو بس كن.
برگشت و ادامه داد:
- تو امروز می‌خوای استراحت کنی و من فردا تو رو به خونه می‌فرستم.
- من دوباره برمی‌گردم. تو نگران نیستی که این‌بار، من ممکنه توی جاده بمیرم؟
ویلیام نفس عمیقی کشید و برگشت. غم و اندوه در چهره‌اش مشهود بود.
- البته، من نگران هستم. فکر می‌کنی من خوشحال شدم که می‌دونستم ممکنه با اومدن به اینجا مُرده باشی؟ من بهت نگفتم که به خونه برگرد و خوشحال باش؟
- چطور می‌تونم خوشحال باشم اگه تو کنارم نباشی؟
سخنانش او را غرق در نگاه كرد و طرز نگاهش نرم شد.
کلر ادعا کرد:
- تو هم بدون من خوشحال نیستی.
از تخت‌ خواب که بالا می‌رفت، تقریباً روی زمین افتاد. دستان ویلیام مراقبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #197
ویلیام درحالی‌که به او کمک کرد روی تخت بنشیند گفت:
- من به تو اهمیت میدم.
کنار او نشست.
- من خیلی اهمیت میدم.
- ما نیازی به دوری از همدیگه نداریم.
- این برای ایمنی توعه.
- من با قلب شکسته می‌میرم. این بی‌خطر نیست.
او زمزمه کرد.
ویلیام برای اولین بار لبخند زد. دست‌هایش را روی دامنش گذاشته بود و با چشمانی محزون به آن‌ها نگاه می‌کرد. اشک از چشمانش سرازیر شد و روی گونه‌هایش غلتید.
کلر بی‌حرکت ماند و گریه‌اش را تماشا کرد. نمی‌توانست به او دست بزند و اگر این کار را بکند، احتمالاً از دستش فرار خواهد کرد. با این حال، او می‌خواست به نوعی او را تسلی دهد.
- ویلیام، نمی‌تونم تصورش رو بکنم که چه‌قدر باید برای تو تنهایی سخت بوده باشه. اعتماد به مردم هم باید سخت باشه. دخترای زیادی می‌خوان ملکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #198
- هیولا، انسان، جادوگر یا حیوون، همه لیاقت عشق دارن.
بر لب‌های کلر لبخند آمد.
- من فقط یه بی‌سوادم. شجاع نیستم، قدرت جادویی ندارم و بیش‌تر از اینکه دوست داشته باشم مثل شوهرهای دیگه توی روستام رقص یا تعقیب شوهر رو دوست داشته باشم، کتاب می‌خونم. من خاص نیستم، انتظار ندارم که تو مثل من دوست داشته باشی. من حتی توی عشق تجربه ندارم من هیچ‌وقت قبل از تو کسی رو دوست نداشتم. لازم نیست نگران قلب من باشی. تا زمانی که بتونم تو رو خوشحال کنم، باهات می‌مونم.
- اگه دیگه من رو خوشحال نکنی چی میشه؟
مادر گفت: «من رو برای محافظت از من دور کردی. زمستون این‌بار سخت‌تر و سریع‌تر رسید.» اگه به خاطر من ناراحت نیستی، پس چرا ناراحتی؟
ویلیام چشمانش روی چشمانش ثابت ماند.
کلر گفت:
- اگه اتفاقی برات بیفته،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #199
ویلیام پوزخندی یک طرفه به او زد و رشته‌ای از موهایش را پشت گوشش قرار داد. کلر پرسید:
- می‌خوای من تو رو اذیت کنم؟
- تو از قبل هم من رو اذیت کردی.
- من خیلی بهتر از یه روحم. می‌تونم بپزم، برقصم، آواز بخونم و برای تو قصه بگم. من می‌تونم با تو توی دریاچه اسکی‌بازی کنم و شب‌ها با تو ستاره‌ها رو تماشا کنم درحالی‌که تو داستان‌های صورت فلکی و کهکشان‌های دیگه رو توی این جهان بزرگ به من میگی.
ویلیام دستش را گرفت و گفت:
- ما نمی‌تونیم به همدیگه بدون دستکش دست بزنیم اما وقتی ناراحتم می‌تونم با دستکش دست تو رو بگیرم یا بغلت کنم. این برای تو کافیه؟ نمی‌خوای مردی مثل یه شوهر، عاشق تو باشه و بهت بچه بده؟
کلر سرش را تکان داد.
- من فقط تو رو می‌خوام. حتی اگه نفرین‌شده و بی‌روح باشی. حتی اگه تو نتونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

d-o-n-y-a

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
441
پسندها
3,871
امتیازها
16,913
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #200
- دلتنگ من شدی؟
کلر صورتش را کاوش کرد.
- آره.
- می‌تونم بمونم؟
او رویش را برگرداند و دستش به دنبال او گشت. به محض اینکه دست به دست گرفتند، دوباره شروع به صحبت کرد:
- تو می‌تونی چند روز دیگه بمونی. اگه هوا بهتر نشه، باید از اینجا بری.
کلر قبل از اینکه بگوید:
- انصافاً کافی‌ست.
لبش را گزید.
- اگه تو رو خوشحال نکنم، از اینجا میرم و به طرف خونواده‌م برمی‌گردم.
با بیانی سخت به او نگاه کرد.
- اگه از رفتن امتناع کنی، من دستت رو بدون دستکش می‌گیرم بعدش، تو می‌میری.
- نمی‌میرم، فقط مثل بقیه اونا طلسم میشم. هر وقت دلتنگ شدی همیشه می‌تونی بیای و من رو ببینی.
ویلیام اخم کرد و دستش را از دستش جدا کرد.
- کلر، من از شوخ‌طبعی تو قدردانی نمی‌کنم. اگه این اتفاق برای تو بیفته قلبم می‌شکنه. من فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
87
بازدیدها
2,408
عقب
بالا