- ارسالیها
- 441
- پسندها
- 3,871
- امتیازها
- 16,913
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #201
ویلیام دستش را کنار زد و ایستاد.
- لباس رو اصلاح میکنیم، شام تا یه ساعت دیگه حاضره. پریها هم از تو مراقبت میکنن. همه چیز توی این اتاقه که تو از این اتاق رفتی.
مکث کرد و او را به داخل کشاند.
- تو نیاز داری که به کسی اطلاع بدم در امان هستی؟
- والدینم. اگه این کار رو بکنی ممنون میشم.
او پاسخ داد و با لحن صمیمانهای صدایش سازگار شد.
- من یه پیام ارسال میکنم. یکم استراحت کن و ظرف یه ساعت، توی اتاق غذاخوری به من ملحق شو.
کلر کمی در برابر دستوراتش تعظیم کرد.
ویلیام کمی با نزدیک شدن، زمزمه کرد:
- امروز خوشحالم.
وقتی ویلیام دور شد، کلر لبخند زد. اینبار، او قصد نداشت او را ترک کند.
- لباس رو اصلاح میکنیم، شام تا یه ساعت دیگه حاضره. پریها هم از تو مراقبت میکنن. همه چیز توی این اتاقه که تو از این اتاق رفتی.
مکث کرد و او را به داخل کشاند.
- تو نیاز داری که به کسی اطلاع بدم در امان هستی؟
- والدینم. اگه این کار رو بکنی ممنون میشم.
او پاسخ داد و با لحن صمیمانهای صدایش سازگار شد.
- من یه پیام ارسال میکنم. یکم استراحت کن و ظرف یه ساعت، توی اتاق غذاخوری به من ملحق شو.
کلر کمی در برابر دستوراتش تعظیم کرد.
ویلیام کمی با نزدیک شدن، زمزمه کرد:
- امروز خوشحالم.
وقتی ویلیام دور شد، کلر لبخند زد. اینبار، او قصد نداشت او را ترک کند.