در پی پایانی خوشیم
چشم می بنیدیم بر غم بر پلیدی
دل خوش به جایی بهتریم
به آمید سپیدی شب های سیاه
غافل از انیم که اگرغم بنشیند واگرچه رود
خبری از پایان خوش وسپیدی وامید نیست
زندگی صفحه ای خالی پوچ وخاکستریست
تصویر یک روز بارانی
چشمانی به رنگ دریا
لب هایی که می خندد
دستانی که تو را در آغوش می گیرد
و ناگهان زمان می ایستد
سال هاست که تو رفته ای
و من در همان لحظه ایستاده ام
مرگ سالها پیش به سراغم آمد
یاد ندارم کی آمد چرا آمد
فرا خواند مرا با نجوایی پر گناه
جوابم. شد سکوتی ناخواسته
سالهاست که باصبر نشسته در کنارم
با سکوت و طرح پوزخند به من وتمام زندگیم