تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده من…یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است
تا کجاها رفته بودم ، خوب یادم نیستتو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده من…
چه جنونی
چه نیازی
چه غمی ست؟
دراین ایوان سرپوشیدهتا کجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست
این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم
که کنم رو باز پس ، رو باز پس کردم
پیش چشمم
خفته اینک راه پیموده
پهندشت برف پوشی راه من بود
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت رادراین ایوان سرپوشیده
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
می سراید شاد
قصه ی غمگین غربت را
هان ، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه ؟
هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلا
ی
یا نگاه تو ، که پر عصمت و نازیادگار عصمت غمگین اعصاریم ما
راویان صه های شاد و شیرینیم
قصه های آسمان پاک
نور جاری ، آب
سرد تاری ،خاک
قصه های خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
مم را تو پاسخ گوی در بگشای
من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داندیا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی منمن نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند
که من بیچاره هم در سینه دل دارم
که دل ِمن هم دل است آخر
سنگ و آهن نیست