«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

کامل شده مجموعه اشعار وقتی طبیعت می‌سراید | delaram1221 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Zahrajafarian
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 2,847
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Zahrajafarian

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
205
پسندها
1,550
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #1
IMG_20210117_155353_408.jpg
نام مجموعه: وقتی طبیعت‌ می‌سراید
شاعر: delaram1221
تگ: شاعرانه
ویراستار: | Ṃὄђᾄммᾄḋ |
مقدمه:
گاهی از تماشای طبیعت درس می‌گیرم.
گویا کتابی‌ست پر از پند و اندرز،
شاید تک‌تک موج‌های دریا این‌گونه می‌خروشند تا هر یک، پندی را به ساحل هدیه دهند.
گاهی هم با تماشایش یاد تو می‌افتم،
یاد اینکه تو حتی از طبیعت هم زیباتری...!
و شاید در تو کتاب‌های بیشتری برای خواندن باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SAN.SNI

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
6,050
پسندها
27,879
امتیازها
70,873
مدال‌ها
26
  • #2
•| بسم رب العشق |•
642650_f51a41dc6db62ddb64ffaea46ee2561e.jpg


ضمن عرض سلام و خوش آمد خدمت شما شاعر محترم؛

لطفاً قبل از شروع تایپ مجموعه اشعار خود، قوانین بخش را مطالعه کنید.
قوانین بخش اشعار کاربران

پس از ارسال پانزده پست در دفتر شعرتان، می‌توانید درخواست نقد بدهید و از دیدگاه دیگر کاربران درباره اشعارتان، آگاه شوید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SAN.SNI

Zahrajafarian

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
205
پسندها
1,550
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
کاجِ کوچک بر درختش مضطرب بنشسته بود
بی‌خبر از سرنوشتش غرق غم پیوسته بود

از وزیدن‌های باد و هر تکان آشفته بود
چون به شاخه یا درختش او بسی وابسته بود

باد تند و بیم افتادن تنش لرزانده بود
دائماً ترسان و از احوال خود بس خسته بود

عاقبت بادی وزید و بر زمین انداختش
جای او بهتر شد و این نکته‌ای برجسته بود

جای آویزان شدن از شاخه راحت او نشست
بعد افتادن دگر از بند غم وارسته بود

آخرش دانست دیگر خاک جای بهتریست

کاش این‌را کاج قصه زودتر دانسته بود ‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Zahrajafarian

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
205
پسندها
1,550
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
گرچه قلبم را شکستی همچنان خواهان توست
تکه‌هایش هر کجا پخش است و آن ویران توست

رازی از خود را نمی‌گویی به من، آخر چرا؟
من که کل رازهایم فاش و بس عریان توست

سمت عاشق‌های امروزی رَهَت کج کرده‌ای
گرچه می‌دانی دل از روز ازل حیران توست

صد هزاران باغ نرگس، نرگس چشمت نشد
در طبیعت نیست آن سحری که در چشمان توست

ساکتی با من ولی با دیگران خوش صحبتی
بر زبانم خب‌ مگر چیزی به جز اذعان توست؟

گر که می‌خواهی مرا ترکم کنی باشد برو!
قلب من را هم ببر با خود دگر، از آنِ توست

درب کویت را زدم یک بار دیگر، باز کن
از ادب نبوَد برانیم چون که دل مهمان توست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Zahrajafarian

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
205
پسندها
1,550
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
در کنارت غنچه‌ی شعرم شکوفا می‌شود
از تو بر کاغذ نوشتم، برگه شیدا می‌شود

چون نسیمی برگ قلبم را نوازش کرده‌ای
از کدامین سو وزیدی؟ این معما می‌شود

آبِ چشمه خود دل‌انگیز است و اما نوش آن
از لَبِ آن کاسه‌ی دستت گوارا می‌شود

دل‌فریبی دلربایی دلبری بس، از تو یار
من شنیدم درس طنازی تقاضا می‌شود

من ز اعجاب طبیعت گاه بهتم برده بود
بی خبر بودم که بهتر باز پیدا می‌شود

درک و فهم آدمی در حد خوبی تو نیست
از جفا نبوَد اگر اعجاز حاشا می‌شود

هر سیاهی با تو رنگین هر بدی‌ای با تو خوب
فرش مشکین دلم رنگی و دیبا می‌شود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Zahrajafarian

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
205
پسندها
1,550
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
آدمی بودم که برخوردم به اکسیر هنر
گر که مس بودم طلا گشتم هنرمندم دگر

دیدنی را من ببینم بشنوم لمسش کنم
یا که بو را در بغل گیرم، چنین کرد آن اثر

من صدا را جز شنیدن دیده ام؛ در یک شبی
ناگهانی برده موسیقی مرا با خود سفر

یک نوایی را شنیدم آن نوا دریا شد و
من شدم قایق و روحم یک مسافر تا سحر

صبح گویا بوی دریا بر مشامم می‌رسید
با خودم گفتم که واقع بوده حتما آن گذر

خلق دنیا خود به کشتن میدهد تا آخرش
یک دمی آسوده باشد چون ندارد این خبر

در هنر آسودگی بسیار و آرامش بسی است
آدمی دنبال گوهر گشت و این است آن گوهر

گر تلاشت بی‌ثمر گردد مداوم رَه خطاست
درب کوی این هنر را زَن که دارد بس ثمر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Zahrajafarian

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
205
پسندها
1,550
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
هر که روزی از درم گفت او دگر صراف شد
این حقیر آری نوشت از عشق و از اشراف شد

آمدی در جان و دانستم که عمرم بهر چیست
روز پیشین چون نبودی روز من، اتلاف شد

بخل و بغض و کینه قلبم را سیاهش کرده بود
صیقلش دادی و آن آئینه‌ای شفاف شد

تیره ابری خانه‌ی دل را تصرف کرده بود
خنده کردی ناگهان رفت آسمان بس صاف شد

نام تو آدم نباشد من ملک میخوانمت
با چنین نامی چرا در حق تو اجحاف شد؟

هر چه گفتم در غزل‌هایم، عمل کردم به آن
هر که تنها گفت و رفت او جان من حرّاف شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Zahrajafarian

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
205
پسندها
1,550
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
تو آن آهنگ دریایی که تکراری نخواهد شد
غزل هستی، از آن‌هایی که تکراری نخواهد شد

میان برف گرمم با تو، می‌دانی یخی لیکن
پر از عشقی و گرمایی که تکراری نخواهد شد

ببین دائم نگاهت می‌کنم کافی نباشد باز
تو آن تصویر زیبایی که تکراری نخواهد شد

در آغوشم کشیدم شب پتویی از خیال تو
خیالت گشته ماوایی که تکراری نخواهد شد

نبوسیدم تو را، با دل چشیدم طعم لب‌هایت
شرابی بس گوارایی که تکراری نخواهد شد

تو را می‌گویمت هر جا میان قصه یا شعرم
تو آن پنهانِ افشایی که تکراری نخواهد شد

ز الطافت، صفت‌هایت چو گفتم هر کسی گفت این
تو تنها گنج والایی که تکراری نخواهد شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Zahrajafarian

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
205
پسندها
1,550
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
غرق طوفانم بگو آغوش آرامت کجاست؟
ریشه کردی در دلم، آن برگ اندامت کجاست؟

از تو در شعرم نوشتم تا کنم ابراز عشق
خواندی‌اش چیزی نگفتی وای پیغامت کجاست؟

آبِ بر آتش فقط یک گوشه از اوصاف توست
در چنین نامی نمی‌گنجی بگو نامت کجاست؟

از کدامین خانواده آمدی؟ مانند تو
در جهان هرگز ندیدم، آخر اقوامت کجاست؟

گر نکو بودی، کنون عالی‌تری از روز قبل
دائماً بهتر ز دیروزی تو، اتمامت کجاست؟

این مسلمانان دنیا از همه کافر ترند
من تو را الگو بدانم جانم احکامت کجاست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Zahrajafarian

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
205
پسندها
1,550
امتیازها
9,913
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
بند و زندان تن ما نیست، همان مغز و سر است
ما اسیریم به زندانِ سر این پر خطر است

فکر ما این‌ شده در مرگ رهایی‌ست که نیست!
مرگ ما رفتن از یک قفسی در دگر است

گر که دنبال رها گشتَنِ از بند تویی
فکر و اندیشه عوض کن که بسی پر ثمر است

از جهان بِگذر و باور بکن این‌را که نماند
گنج قارون به بَرش، فکر جهان پر شَرَر است

فکر خود را بده پرواز فراسوی قفس
آنگه آری تو ببینی که شبت چون سحر است

این بشر حسرت پرواز بِخورد این همه عمر
در قفس ماند و ندانست که دارای پر است

فکر‌ ما گر که رهید از‌ قفس جهل و غرور
آنگه آزاد شویم ار چه که تن در ضرر است

از تَنِ تن بِگُذر تا که پشیمان نشوی
این گذر کردن و پرواز نجات بشر است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا