***
حالم بسی خراب است...
عزرائیل چوب مرگ را هی بر سرم میکوبد!
حالت خماری را دارم، که پلکهایش بسته میشود؛
امّا سعی در باز کردن چشمهایش دارد.
هی چشمانم برای مرگ بسته میشود؛
امّا من با درد، سلول به سلولهایم سوز میکشد
و چشمانم را بر جهان زندگی باز میکنم.