***
خسته از تکرار این روزهایم...
چشمهایم به دنبال صحنههای دیدنیست!
مغزم هم که مرا به حال خودم
رها کرده و خوابیده.
قلبم!
قلبم را کسی دیده؟
گویا زیر آوار خستگیهایم گم شده.
***
تا تکیه بر ستونی میکنم،
سریع فرو میریزد.
تکیه بر که کنم
که رها سازد مرا از این آشفتگی؟!
حالم مثل قایق شکسته در آب است.
مثل ماهی در حال مرگ در آب!
مثل تشنهی منتظر آب...
مثل مردهی زندهنما.
***
وقتی که قلبت یک بار
از کسی به درد آمد؛
سمتش نرو.
کسی که یک بار ضربه بزند...
بار دیگر هم انجامش میدهد؛
چون ذاتش خراب است!
لامپ سوخته روشن نمیشود،
پس ذات خراب هم درست نمیشود.
***
چه بگویم از حال زار این روزها؟!
از نامردی دوست و رفیقها،
از اعتماد به آدمهای بیجا...
از ارتباط با نامردها!
از قدم زدن در زمین آلوده
به پای بیحیاها و تهمت زنها.
***
جوری رفتار میکنن
انگار بچهی حضرت نوح را هم ما بد کردیم!
کافیه برگردی ببینی که از کجات اشتباهه،
بخوام اشتباهاتت رو بگم مغزت هنگ میکنه...
تو ذات اندر ذاتت خرابه.
لطف من به تو؛
مثل کشت تو زمین آفت زده هست.
***
بیخوابی عادتی شده برای چشمانم.
نمیدانم این چشمها بخاطر که،
پلکهایش را نمیبندد!
کاش کمی کور شوم و نبینم نبودنها را...
رفتنها را، بدیها را.
ما که سوختیم با این آدمها،
وای به حال دِگَران.
***
جوری آخ و ناله میکنن
که جیگر آدم میسوزه براشون!
حالا دلیل چیه؟
امشب نگفت که ناناز من کیه؟
چندتا خط هم میزنن.
ما رو خدا با کیا داری هم چرخه میکنی؟
***
وقتی به خطخط نوشتههایت نگاه میکنی؛
به دردهایی که احمقانه برایشان اشک ریختی؛
میخندی، پوزخند میزنی و با خود میگویی:
خدا که هست، تو صبر نداری!
او با آرامش حقت را میگیرد.