***
از همان قدیم تر و خشک با هم میسوختند!
حوا سیب خورد، انسان به زمین فرستاده شد.
ابلیس رانده شد، انسان به گناه کشیده شد!
خداوندا بزرگیات را شکر؛
امّا گاهی نگاه کن به جماعت خشکی
که دیگر حتّی چیزی برای سوختن ندارند.
***
به ابر بهاری گفتند،
برای چه اشک میریزی؟!
گفت برای شاداب کردن زمین
و بارید!
روزی ابر بهار از انسان پرسید،
تو برای چه اشک میریزی؟!
انسان گفت برای تپیدن تلمبه سینهام.
هردو برای یک هدف میگریستن؛
امّا احساسشان در موقع گریستن،
فرق داشت.
***
روزی به قلبم گفتم چرا میتپی؟!
گفت تنها وظیفهام این است.
گفتم آخر من نمیخواهم این تپیدن را!
گفت رود هم نمیخواهد خشک شدن را.
تشبیه زیبایی بود...
اجبار!
کلمهای پنج حرفی؛
ولی با قدرتی بسیار.
***
جالب است...
درخت اکسیژن میدهد،
برای زنده ماندن انسان.
انسان قطع میکند،
همان درخت را برای منافعش.
مانند زندگی مجنون!
مجنون میگذرد،
برای خوشبختی لیلی.
لیلی له میکند زیر پایش مجنون را،
برای درد بیدرمانش.