مجموعه دلنوشته‌های نوباوه‌ی جان‌ها | mehrabi83 کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
بهار از دلِ زمستان می‌روید!
شکوفه‌ی نوباوه‌ها، از دلِ برفِ قلب‌ها... به دشتِ حسرت‌ها، سرک می‌کشد!
نورِ امید در آینه‌ها انعکاس می‌یابد!
این سرزمین...
سرزمینِ یخ‌زده‌ی جان‌ها، گرمای آغوش را می‌چشد!
تگرگِ افکار بر جانِ شکوفه‌های نوپا می‌زند!
چترِ آرامش پناهِ شکوفه‌ها باید کرد.
بهار را مراقبت باید کرد.
بهار را از دلِ زمستان... باید رویاند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
قلب‌ها می‌شکنند...
و خرده‌هایشان، ستاره‌های آسمانِ جان‌ها می‌شود.
از مرگِ گُلی، گُلی به بار آید.
کودکِ جان‌ها از آغوشِ ستاره‌ها... می‌آید!
نیلوفرِ امید، در مردابِ نومیدی می‌روید.
از عمقِ جنون... عاقل سر کشد.
در جنگِ میانِ من و من... کودکی می‌خندد!
خنده از آیینه انعکاس می‌یابد.
گردوغبارِ آیینه به ژرفای پاکی... کشیده می‌شود!
لبخند را باید از دل غم بیرون کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
نوباوه‌ی جان در خوابِ افکار... بذرِ بهار می‌کارد!
زندگی خوابِ عجیبی‌ست؛
که می‌توان در کویرهایش، دشت‌های سرزندگی رویاند!
می‌توان گرمای سختی را بر لبِ دریای آرامش... لذت‌بخش یافت.
می‌توان دست در دستِ کودکِ قلب‌ها... در میانِ شقایق‌ها زندگی ساخت.
می‌توان طوفانِ افکار را در کلبه‌ی نگاشتن... پشتِ سر گذاشت.
می‌توان در آغوشِ غم خندید!
می‌توان آیینه‌ها را نگاه کرد و خود را... در جانِ نوباوه‌ی جان‌ها دید.
زندگی، خواب عجیبی‌ست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
رنج‌مان، همچون زنی با گیسوانِ بلند، در کویرِ قلب‌مان می‌رقصد.
بادِ آشفتگی بر تنِ خاک‌ها هجوم می‌برد؛
طوفانِ افکار، به‌ پا می‌خیزد!
در میانِ کویرِ زمستانی... نوباوه‌ی جان دست در دستِ بهآر... ردپایش را به جانِ قلبِ بی‌جانم می‌کوبد.
رنج آهسته از کویر کوچ می‌کند.
باد گل‌ها را به نوازش می‌نشیند!
کویر، بهارشده است!
نوباوه‌ی جانم، مرا با امید زنده کرده است!
امید رازِ سرزندگی نوباوه‌هاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
ابرها آسمانِ شهرِ قلب را به اسارت گرفته‌اند.
ستاره‌ها، گوشه‌ای کز کرده... خود را پنهان می‌کنند.
درد چون جویباری روان، از افکار سرازیر می‌شود...
و در میانِ شیارهای ذهن جاری می‌گردد...
و رهِ خود را به سوی قلب بازمی‌یابد.
میانه‌ی شهر، گودالی گل‌آلود از افکار و دردها و رنج‌ها، به پای میدانِ احساسات می‌پیچد.
نوباوه‌ی جان، در میانِ گرداب‌ و تاریکیِ روزهای این شهر، در خطر است!
باید شهرِ قلب را از هجومِ سختی‌ها... نجات داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
نوباوه‌ی جان را لبخندها... حفاظت می‌کنند.
شهرِ گل‌آلود شده را لبخند نیاز است!
لبخندی از جنسِ پاکیِ قلبِ شهر.
به سوی آیینه‌ها... باید رفت.
لبخندها را از میان غبارِ آیینه‌ها، باید عبور داد...
و به کودکی کز کرده در عمقِ چشمان، رساند.
نوباوه‌ی جان، جان می‌گیرد... از لبخند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
در آیینه نگاه کن.
کودکی از عمقِ جانت...
لبخندی را به چشمانت، انعکاس می‌دهد...
و زندگی را لبخند می‌زند.
ببین!
قهقهه‌هایش را مرور کن.
شادی‌های نانوشته‌اش را بر جانِ زندگی‌ات حک کن.
و غم...
غمِ فراق را دور از بهارِ قلب، درسیاه‌چاله‌ی فراموشی ابدی کن.
زندگی ثانیه‌ای کوتاهست؛
در میانِ لبخندها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
چشمانت را ببند بر روی بدی‌ها.
دستِ آرامش، بر قلبت بگذار.
ثانیه‌ای عمیق به ضربانِ زندگی‌ات... گوش فرا بده!
تمنای شادی را از میانِ کوبش‌ها، پاسخ گو.
لبخند را مهمانِ طپش‌های پرهیاهو و نوباوه‌ی قلبت کن.
کودکی پر از شور... در میانه‌ی قلبت، قهقهه‌زنان می‌دود.
آیینه را در مسیر قهقهه‌هایش استوار کن؛
تا صدایش، در گوشه ‌و کنارِ جانت رخنه کند.
جانت را مزین به: شادی کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
دستانِ جنون، بر گلوی زندگی چنبره زده‌اند.
نفس‌ها از آرامش، به دور... در جوارِ سختی‌ها‌.
کودکی کز کرده؛ در مردابِ افکار.
مردی، از تبارِ شکست... در حوالیِ شهر پرسه می‌زند.
غرقِ در ابرِ بارانی‌ست... این شهرِ سیاه.
مردِ مرداب، کودکی را از افکار نجات می‌دهد.
نوباوه‌ی جان، جان می‌دهد مرد را.
می‌شکند شکست!
در میانِ پلِ لبخندهای مرد و نوباوه‌اش...
دستانِ جنون از سرِ زندگی کم می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
آسمان ابرهای آشفتگی را از تنِ خود... می‌راند.
ماه زیباتر از هرروز، همنشینِ ستارگان شده‌ست.
در پسِ این شبِ رویایی، صبحی پر از امید و زیبایی و روشنایی... انتظارمان را می‌کشد.
هرچند بادِ حسرت‌ها می‌وزد...
و درختِ آرزوها را خم کرده‌ست؛
اما... می‌توان در میانِ قهقهه‌های نوباوه‌ی جان... صدای باد را نشنید.
می‌شود با لبخند... امید داشت که
درختِ آرزوها تا صبحی دیگر استوار باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا