***
تو ندانستی، نفهمیدی و آن مغز عاری از پوچیت را درون برفهای زمستان مرده، با من از دلدادگی حرف نزدی... .
ندانستی من محتاج آن چشمانتم؟! چرا فرو بردیشان...؟
سالها میگذرد و من...
در این شب تابستانه برایت مینویسم:
« و من، به تو دلتنگ تر از هر حس دوری هستم»
بیا تا لبهایم، گلهای بوسه را از عشق تو...
پدیدار بسازد!
منع شدهی من؟ از بند اسارت رها شو...
و به آغوش من بازگرد.