***
چرا نبودند زمانی که کودکیت، نابود شد؟!
چرا نبودند زمانی که بهترین دوران زندگیت، که نوجوانی باشد، نابود شد؟!
حال آمدند؛ که چه؟
که باز هم بتازانند؟
مگر نمیدانند:
«تمام شد دوران حکمرانی.»
***
چرا درک نمیکنند حالت را؟
چرا خود را همهچیز تمام میدانند؟!
حال که زندگانی بر من، فقط دو بُعد خود را نشان داد، اینها میخواهند بُعد سوم را چگونه بسازند؟!
***
یعنی نمیدانند که روزگار، هیچگاه نمیگذارد خوشی را ببینم؟!
واقعاً فکر کردهاند، میتوانند با روزگار، مبارزه کنند؟!
نمیدانند... .
یا شاید هم نمیخواهند بدانند...!
«من، سالها پیش، با خوشی وداع کردم.»
***
وداع کردم با لبخند روی لبهایم؛
وداع کردم با شادیهای زودگذر؛
وداع کردم با هرچه که سبب شادیام بود... .
به من خوشی نیامدهبود؛
بیهوده عمری به دنبالش رفتم!
***
آسمان، در حال غروب است.
و آه بر این غروب دلگیر!
حتی آسمان هم فکری به حال غمدیدهها نمیکند؛
غروب میکُند و میسوزاند قلبهای کوچک را...
شاید او هم، نمیداند چه درد بزرگی دارند این قلبهای کوچک!