متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌‌های از این شهر خواهم رفت | Bita.shayan کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Bita
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 1,864
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Bita

نویسنده ادبیات
سطح
33
 
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,179
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
می‌گویند دیگر دیر است،
دنیایت قرار است به آخر برسد...
ماندن یا رفتنت چه فرقی دارد؟
مُرده در هر شهری مُرده است!
نمی‌دانند این بار دیگر رفتنم؛
فقط یک حرف پوچ نیست!
وعده‌‌ی دروغین به دلم نداده‌ام...
پشت گوش انداختن‌ چه معنی می‌د‌هد؟
حتی اگر آسمان فرو بریزد،
زمین زیر پایم خالی شود...
ساعت زندگی‌ام از کار بیوفتد،
از این شهر خواهم رفت!
ترجیح می‌دهم،
در شهر کناری بمیرم.
 

Bita

نویسنده ادبیات
سطح
33
 
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,179
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
دل ماندن در دیاری را طلب می‌کند،
که در آن به جای ویالون گریان...
ویالون عاشق نغمه‌ی لیلی وار سر دهد.
بیچاره دل که در این شهر آغشته به خون...
نوایی از گوش جان و دلبرانه می‌خواهد!
باید دستش را بگیرم به کناری بَرمش؛
در گوشش آرام بخوانم که در شهر مردگان...
خبری از آوای خوش زندگی نیست!
امانم بده و بی‌تاب مباش تا بَرمت،
به دیاری که در آن؛
حتی ستاره‌ها هم آوازه خوان‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Bita

نویسنده ادبیات
سطح
33
 
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,179
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
می‌بینمش هر ثانیه‌ی آزگار...
هر دقیقه‌ی بی‌‌قرار!
هر ساعتِ سر به گریبان...
و هر روز شوریده حال.
نمی‌دانم شهر آن‌قدر کوچک است،
که هر لحظه یار بی‌وفا...
در مردمک چشم‌های سیاهم جای می‌گیرد!
یا دنیایه بیش از اندازه گرد قسم خورده؛
پس از هر بار گردش دوران ما را به هم برساند.
کاش گره‌ی نگاه‌مان کور بود!
آنی یار بی‌مرام از دیدگانم فرار نمی‌کرد.
افسوس که حتی گردش دنیا هم نمی‌تواند؛
او را به آغوش من بازگرداند.
 
آخرین ویرایش

Bita

نویسنده ادبیات
سطح
33
 
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,179
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
سیاه چشمی مرا نخواست و رهایم کرد.
چاره‌ی زیستن با قلبی آرام‌‌ را؛
در عزیمت یافتم.
پرستو شدم و بال پرواز گشودم.
آنی ترسی شوم به جانم افتاد!
همانند آل رویم چنبره زد و در گوشم خواند:
- نمی‌ترسی بروی و در غیابت؛
یار بی‌وفا هوای بازگشت به سرش زند؟
بمان و بسوز در حسرت روزی که
شاید سیاه چشمت بیاید و
باز در آغوشش سفر کنی.
بالی که گویی منتظر بهانه بود،
پر‌هایش ریخت و خاکستر شد.
سال‌ها گذشت و سیاه چشم نیامد.
من ماندم و تنها همدمم؛
خاکستر... .
 

Bita

نویسنده ادبیات
سطح
33
 
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,179
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
روی قطار سریع‌السیر نشسته‌ام...
به سمت مقصدی نامعلوم در حرکت!
می‌خواهم شهر بعدی را سرنوشت برایم برگزیند.
برای آخرین بار به فرشته‌ی شانس پناه می‌آورم.
فرشته‌ای که هیچ‌گاه...
برایم سعادت به ارمغان نیاورد!
قطار از حرکت ایستاد...
نمی‌دانم شانس با من یار است!
یا باز می‌خواهد؛
اقبال بلندم را لگد‌مال غیظ خود کند‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Bita

نویسنده ادبیات
سطح
33
 
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,179
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
نمی‌دانم روزی که از این
شهر دوست نداشتنی کوچ کنم...
کسی متوجه رفتنم خواهد شد!
اشکی از پلک‌ِ چپ کسی خواهد ریخت...
دلی آب رفته و تنگ خواهد گشت!
سیاه چشمِ بی‌وفا در پِی‌ام خواهد آمد...
یا آب از آبِ هیچ لیوانی تکان نخواهد خورد.
 

Bita

نویسنده ادبیات
سطح
33
 
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,179
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
در روزگاری که با لمس یک دکمه!
به مریخ سفر می‌کنند...
رفتن از دیاری پر آشوب؛
نباید کاری ناممکن باشد.
شاید من بیش از اندازه فرتوت شده‌ام...
که حتی توان قدمی برداشتن؛
تا رهایی را ندارم.
شاید هم زخمی که از این شهر خورده‌ام!
به اندازه‌ای کاری بوده؛
تا آخرین رمقم را برای سفر تکه‌تکه کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Bita

نویسنده ادبیات
سطح
33
 
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,179
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
در زمستانی به یغما رفته...
میان مه فغان زده‌ی دمِ صبح...
قلبم در کوچه‌‌ای به نام جفا!
به تاراج رفت و گم شد.
حال این تنِ معدوم شده،
قلب جدیدی می‌طلبد.
قلبی که عنصرِ احساس...
در وجودش دمیده نشده باشد.
 

Bita

نویسنده ادبیات
سطح
33
 
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,179
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
روی مدار بازندگی جا خوش کرده‌ام؛
پس از آن نگاهِ نخست.
آنی جدال نابرابری...
میان چشم‌های‌ سیاه‌مان در گرفت!
جان قربانی سراپا تقصیر
و دل بازنده‌ی میدان بود.
شهری را خواهم یافت...
که در آن عشق در یک نگاه؛
اختراع نشده باشد.
 

Bita

نویسنده ادبیات
سطح
33
 
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,179
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
پیش از کوچ قصد وداع داشتم...
با برگ‌های له شده‌ی خیابان.
نخل‌های سوخته‌ی بیابان!
کودکان بی‌پناه و بی‌سروسامان.
ابر‌های مچاله‌ی سر به گریبان!
مردمانی با صورتک‌های گریان
غم‌های شسته نشده‌ی بی‌پایان...
امّا باید بدون خداحافظی رفت!
در روزگاری که وداع؛
کارش شده نو کردن داغِ دل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا