- ارسالیها
- 5,104
- پسندها
- 25,179
- امتیازها
- 67,173
- مدالها
- 51
- نویسنده موضوع
- #31
***
مادرم میگفت نمان!
از این شهر برو.
شهری که همانند داروخانهی شبانه روزی؛
در عذاب دادنت تعطیلی نداشت!
شهری که عارش میآمد،
بر دهانت تازیانه نکوبد.
شهری که از باران بیزارت کرد!
شهری که قلبت را،
به جریحه دار شدن ابدی محکوم کرد!
برو ترمیم ساز زندگی شوریده حالت را.
مادرم نمیدانست چه جنگی در گرفته،
میان منی ناتوان
و زندانبانی جبار به نام سرنوشت.
کسی نمیداند پیروز میدان کیست.
منی که فریاد میزنم از این شهر خواهم رفت!
یا سرنوشتی که فریادم را؛
در نطفه به خفگی دعوت میکند.
«پایان»
مادرم میگفت نمان!
از این شهر برو.
شهری که همانند داروخانهی شبانه روزی؛
در عذاب دادنت تعطیلی نداشت!
شهری که عارش میآمد،
بر دهانت تازیانه نکوبد.
شهری که از باران بیزارت کرد!
شهری که قلبت را،
به جریحه دار شدن ابدی محکوم کرد!
برو ترمیم ساز زندگی شوریده حالت را.
مادرم نمیدانست چه جنگی در گرفته،
میان منی ناتوان
و زندانبانی جبار به نام سرنوشت.
کسی نمیداند پیروز میدان کیست.
منی که فریاد میزنم از این شهر خواهم رفت!
یا سرنوشتی که فریادم را؛
در نطفه به خفگی دعوت میکند.
«پایان»
آخرین ویرایش توسط مدیر