کامل شده مجموعه دلنوشته‌ اتاق کور | Reza M. rad کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
243
پسندها
2,528
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
باز هم همان دشت و باز هم همان درخت و من که هراسان دنبال تو بودم و صدایت می‌کردم. نگاهم تا دور دست‌ها می‌رفت اما تو نبودی.
و آن درّه‌ی عمیق که لبه‌ی تیزش پاهایم را سست می‌کرد و تمام دشت در سرم می‌چرخید و به درونش کشیده می‌شدم. سیاهی مطلق و صداي زمزمه‌‌ای زیبا که به آرامش دعوتم می‌کرد.
عمق آن طعم گس داشت وقتی که دلم نوازش می‌شد، اما نمی‌دیدمت و آزاردهنده بود و چون میخی آهنی به دلم کوبیده میشد و من چشم باز می‌کردم.
دیگر خبری از دشت و درّه و عمقی محال نیست، این‌جا منم و یک گلدان آفتابگردان خشک شده که چون من ساعت‌ها دنبال نور گشت و عاقبت به تیرگی رسید و پژمرد!
اینجا باز هم یک روز تکراری تکرار شد، آنجا چگونه است؟ برای تو هم تکرار می‌شود؟ یادی، نشانی از من داری؟ دل تو...دل تو تنگ نمی‌شود؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
243
پسندها
2,528
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
دلم برایت تنگ شد، به اندازه‌ی قفسی که به دور خود دارم، این‌جا تمام میله‌ها آتش گرفته‌اند تا نه من توان فرار داشته باشم و نه کسی کمکم کند!
این‌جا حکمش حبس ابد است، هیچ نقشه‌ای نمی‌تواند زندانی‌اش را فراری بدهد، با پای خودت می‌آیی اما هیچ راهی برای برگشت نیست.
عاشق که باشی دو درد سراغت می‌آید، درد نداشتنش...درد نخواستنش و هر دو می‌تواند جانت را به لبت برساند و دوباره زنده‌ات کند. خوش شانس که باشی کسی دیگر به سراغت می‌آید ولی بدان که در گوشه‌ترین کنج این اتاق کور هم نامش که به سراغت بیاید لبخندت زینتی می‌شود و روزگارت گیر چرخ دنده‌های خاطرات می‌افتد و....!
و حالا تمام وجودم تو را طلب می‌کند، تمام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
243
پسندها
2,528
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
عادت نداشتم خواسته‌ای را مدام تکرار کنم، اما این روزها مدام از تو می‌خواهم کنارت باشم، چقدر زندگی کردن سخت شده، جایی که تو نیستی تباه شدنم بیشتر از همیشه رخ نشان می‌دهد.
چه کنم؟ دست من نیست که بدون تو این جاده را بارها و بارها طی کنم، می‌دانی روز‌های بارانی‌اش را چگونه گذراندم؟ می‌دانی حتی بخاری‌های روی شیشه‌ی ماشین هم مدام گریه می‌کردند چون تو نبودی که دستانت را نوازش گونه رویشان بکشی و آنان غرق لبخند زیبایت شوند.
باید چشمانم را آرام و با اشک خالی از نور کنم تا مدام تو را جستجو نکنند، نمی‌دانم دیگر حرف‌هایم را نمی‌شنود و یا لجبازی می‌کنند که این‌گونه می‌سوزند. شاید هم نامت درونشان را به آتش می‌کشد!
عادت ندارم نداشته باشمت و تحمل این حتی از این اتاق کور شده و منی که در آن حبس هستم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
243
پسندها
2,528
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
نداشتنت زلزله شد و به تنم کوبید و جز ویرانه‌ای از من باقی نماند. کاش تخریب قلب هم بیمه داشت و می‌شد، کامل یا نیمی از خسارتش را جبران کرد. فکرش را بکن، شاید می‌شد تو را دوباره باز گرداند!
این روزها فشار زیادی را تحمل می‌کنم، تو و نبودت یک دیوار این اتاقین و زندگی دیوار دیگرش و من بین این دو دیوار ایستاده‌ام. هرچقدر من در خودم جمع می‌شوم، دیوار‌ها نزدیک‌تر می‌آیند.
دیگر این اتاق هم توان نداشتنت را ندارد! کاش در پس این دیوار‌ها کسی منتظرم ایستاده بود تا من هم توان عبور از آن‌ها را داشتم. اما حالا من ضعیف‌تر از همیشه اسیر چنگال خاطره‌ها و در اوهام لمس دوباره دستانت زمان می‌گذرانم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
243
پسندها
2,528
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
تمام خاطراتت را دود می‌کنم تا تمام هوای اتاق از تو پر شود، شاید این‌گونه باز هم صدای تو در گوش‌هایم بپیچد و نامم از بین لبانت و با حس نفس های آرامت کنار صورتم بیرون بیاید و تنم نبض بگیرد!
عطرت را آن قدر اسپری کرده‌ام که در مولکول به مولکول هوا رد پای تنت مانده تا کمی تو را کنار خودم حس کنم. حسرت داشتنت عجیب درد دارد!
مثل تکه خاری‌ست که در دستم جا مانده و بیرون نمی‌آید.
چشمان تو را باز هم تصور می‌کنم و لبخندشان جان به تنم می‌ریزد و خیلی کودکانه خودم را گول می‌زنم که تو از آن بالا به من خیره شده‌ای. ستاره‌ای که مدام نورش را کنارم می‌تاباند، تویی!
دستم را روی جای خالی‌ات می‌گذارم و گلوله‌ای سمج تیغ بینی‌ام را نوازش می‌کند، این شب‌ها خواب هم ندارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
243
پسندها
2,528
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
کلمات از زیر دستانم به تن خاک می‌ریزند و لابه‌لای گلبرگ‌ها روی سنگ سرد، خیس می‌شوند و می‌دانم خیلی زود رنگ می‌بازند و خشک شده گاهی به دست باد می‌افتند و از تو دور می‌شوند.
نگاهم را به خطوط دردناک می‌دوزم و با حسرت می‌خوانمش، می‌دانستی می‌روی که بر روی شیشه‌ها قلم زدی؟
پلک می‌بندم و اتاق دورم می‌زند و تاریک می‌شود، فضای خفه‌ و بدون نفس‌هایت مه‌آلود نگاهم را تار می‌کند. شاید هم اشک دویده!
تنهایی کنارم می‌نشیند و حرف‌هایم را آرام تکرار می‌کند، زمزمه‌اش تمام توانم را از پاهایم بیرون می‌کشد و من فقط چشم می‌شوم. چشمی که نفس‌های حبس شده‌ات، کورش کرد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
243
پسندها
2,528
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
یه آینه نگاه می‌کنم و ماسک لبخند را آرام با درد برمی‌دارم، چشمانم جوهر پس می‌دهند و می‌دانم که دیگر مثل قبل نمی‌شوند.
به سقف که نگاه می‌کنم، از گوشه‌‌ی چشمم می‌بینمش که نگاه سردش را به من دوخته، همیشه منتظر روز می‌ماند تا باز هم همراهی‌ام کند.
یادت در خیابان‌های شهرم می‌چرخد و سرم که گرم می‌شود بالاخره خواب به سراغم می‌آید و من در سکوت پلک می‌بندم.
تاریکی و ندیدن برای بینایی که چشمانش را کور کرده‌اند، بسیار دلگیر است. تنها چیزی که می‌بینم صدای ظریف توست! حجم اتاقم را تو پر کرده‌ای...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
243
پسندها
2,528
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
تمام اتاق را قدم می‌زنم، گوشه به گوشه‌اش...نگاهت به سمتم هجوم می‌آورد و دستانت صدایم را دار می‌زند. فقط چشم می‌شوم که ببینمت، کاش سیر می‌شدم و کمتر بهانه‌‌ات را می‌گرفتم.
دیوانی از تو نوشته‌ام و مدام از تو می‌خوانم، تمام شهر می‌دانند که هنوز هم تو تنها شریک این اتاقی و جز تو نمی‌بینم.
شاید از دور تو قاتل باشی و تمام زندگی‌ام را در حبس گرفته‌ای. اما من می‌دانم که آینده‌ی من با وجود تو نشکن شده، وگرنه روز‌ها و شب‌های زیادی بود که می‌توانست قاتل من باشد!
چقدر ترافیک در ذهنم دارم. تمامش تویی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
243
پسندها
2,528
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
سینِ زیبای من!
دلم برایت تنگ شده... .
روز آمادنت به دنیایی که قرار بود، هدیه‌ی من بشوی، نزدیک است... .
باز هم بی‌قرار شده‌ام، نیاز دارم به تو...!
قلبم، خودش را کنج تنم جمع کرده و با التماس تو را می‌خواهد.
حال مردی را دارم که هرچقدر هم کار کند و پول در بیاورد، هرچقدر بدود و بجنگد، هرچقدر خواهش کند و بلند فریاد بزند، باز هم نمی‌تواند به تنها خواسته‌اش برسد.
چقدر فضای اتاق گرفته شده، صدای عقربه‌های ثانیه شمار ساعت با تمام سرعت ضربات پی در پی‌ای مثال چاقو به تنم می‌زند و من عجیب خوشحالم....!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
243
پسندها
2,528
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
طعم شکست زیر دندانم گیر کرده و هنوز دارمت...!
چقدر طعم خاصی دارد. اوایل آن‌قدر شیرین که مدام ازش نوشیدم و تا دید هنوز تشنه‌اش هستم، شور شد و دلم را پس زد.
من کنار ساحل نشسته بودم و تصویر غرق آبت به دلم چنگ می‌زد و موج‌ها مرا در درون ماسه‌ها دفن می‌کردند.
چشمانم سفید شد به راهت و دلم اتاقی خالی ماند و من صاحب این اتاق کور که حتی عنکبوت هم توان تار بستن در آن را ندارد، از بس که تاریک و سرد است.
همه‌ جای اتاق تو را کم دارد، اینجا تنها جایی‌ست که زندان‌بان بی‌رحمی دارد....!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا