متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌‌های نغمه مونس | دومان کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
برف که می‌آمد، نظر دنبال روی گشاده‌ی خورشید بود که باز، باز شود.
مادر چقدر حرص بر سر، در باران و برف بیرون دویدن‌ها می‌خورد.
همان لحظه‌ها که بدونِ توجه به لباس‌هایِ نازک و سوزی از سرما بیرون می‌دویدیم.
از حق نگذریم، اینکه از سرما بر خود بلرزی لذتی داشت، که دلی شیشه‌ای و نگران مانعش میشد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
دیده‌ای؟
از دیوار‌های خانه می‌توان خاطرات کودکی، که می‌بارد و بر مغز نم می‌دهد را حس کرد.
در بعضی مواقع، می‌خواهی حس کنی ولی انگار هیچ چیز وجود ندارد، آن زمان حتی آدم گاری‌ای را می‌طلبد که با آن عازم محله‌ای آشنا شود... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
خواهر و برادر را می‌توان در کلمات زیادی معنی کرد.
همان‌ها که گاهی نمی‌شد تفاوتی بین‌شان با تام و جری پیدا کرد!
مگر می‌شود هم خون خود را فراموش کرد؟ آنها جایی مخصوص را از این تن برای خود کنار می‌گذارند.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
صدای در خانه، ناقوسی بود که خبر از جنگ نمی‌داد‌؛ بلکه مژدگانی خوراکی‌ای را داشت که دیدار پدر لازمه‌اش بود.
کوچک بود، گاهی در اندازه‌ی شکلاتی کوچک... ولی گویای حسی بود که انگار از خورشید استخراج شده... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
خیلی‌ها قصدشان از رسیدن دست به بچه‌های فامیل، این است که خفه‌شان کنند، مگر شما بازی‌هایی که می‌کردید را به یاد ندارید!
وقتی با ذوق به خانه مادربزرگ و انبوه جمعیت خیره می‌شدیم تا هم‌بازی‌هایِ همیشگی را به گوشه‌ای خلوت برای دویدن و آتش سوزاندن بکشانیم.
البته تمام این‌ها وقتی بچه‌های کوچک‌ سراغ وسایل بروند پر می‌کشد!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
گاهی در فکر‌های بچه‌گانه، خانه‌ی مادربزرگ خانه‌ی رویاها می‌شد، به همان اندازه گرم و بزرگ!
همه تنها دنبال بهانه بودند، که دوباره به آغوش پر چین و چروک آن خانه برگردند.
در پس‌اش انگار با بالا بردن صدای مولودی، هم‌زاد پنداری زوری‌ای را به سوی همسایه‌ها روانه می‌کردیم.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
زده شده و دنیای خاکستری مجازی را ترجیح می‌دهیم؛ ولی هنوز هم خر پدر مادرها برو دارد، وقتی می‌گویند (بپوش روز اول عید باید خانه‌اش باشیم...) البته سخت می‌توان ذهن را از کاسه‌های شکلات و آجیل مادربزرگ به سمتی دیگر سوق داد.
درست همان آجیل‌هایی که با وجود چشم غره‌های مادر، مغزهایش را به تاراج می‌بردیم.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
عیدی‌های مادر بزرگ بوی آشنایی را می‌داد، ترکیبی از حس پول نو و نبود پدر بزرگ بود.
اما هنوز در کَتم نمی‌رود، چرا طالع بعضی‌ها اسکناس پنجاه تومانی و سهم ما پانصدی‌های قدیمی میشد؟
ما مگر دل نداشتیم؟!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
پول، پول است؛ ولی عیدی‌ها که جمع می‌شد، حس دریافت مزد کار نکرده را داشتیم.
حتی برای خودمان برنامه‌ی جمع شدنشان را «فلان مقدار که از عمو بگیرم، می‌توانم فلان چیز را بخرم» می‌چیدیم؛ امان از هنگامی که یکی خساست را چاره کرده و قصد عیدی دادن نداشت، گویا با گرزهایی در دست به سمت کاخ آرزوها تاخته بود.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
پدر من، بیشتر وقت‌ها سرم را شیره می‌مالید!
عیدی‌هایی بود که با فلان چیز گول میزد و می‌گرفت. به محض فهمیدن کینه‌ای عمیق به وجود می‌آمد، اما به اندازه تاره مویی بیش نازک نبود.
گویا در عید بانک‌شان بودیم... هی از اسکناس‌های نو که به زور از لای قرآن کش می‌رفتیم، بر می‌داشتند!
می‌گویند: (دزد که به دزد بزند، شاه دزد است)، البته در مواقعی حکمش این است که خودمان پول‌ها را تسلیم نکرده باشیم.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا